ز مهر روی خوب تو دلم دل بر نمیگیرد
به جز سودای زلف تو مرا در سر نمیگیرد
بیا جانا به بر گیرم که طاقت طاق شد ما را
که دل جز سرو آزادت کسی در بر نمیگیرد
به هر زاری که میگریم به هر سازی که میسوزم
چرا ای سنگ دل پیش تو یک جو در نمیگیرد
ز سیماب سرشک من که ریزم در غمت هر شب
نخفته چشم بختم تا رخش در زر نمیگیرد
اگر باشد تو را غیری به جای من به جان تو
جهان در عالم معنی بتی دیگر نمیگیرد
غمی چون کوه الوندم ز دلبندم به جان بارست
که آن را جز وصال تو کسی دیگر نمیگیرد
ز پای افتادهام باری ز درد هجر تن کاهش
نمیدانم که دست من چرا دلبر نمیگیرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از عشق و دلتنگی خود سخن میگوید. او بیان میکند که تنها عشق محبوبش در دل او جا دارد و هیچ چیز دیگری نمیتواند جایگزین آن شود. شاعر به شدت بیمار عشق است و به خاطر دوری محبوبش رنج میبرد. او از غم و دردهایی که به خاطر جدایی از معشوق احساس میکند، مینالد و از سنگدلی محبوبش گلایه دارد. همچنین، او تأکید میکند که هیچ جایگزینی برای محبوبش وجود ندارد و longing او برای وصال او بسیار عمیق است. در نهایت، او بیان میکند که به دلیل غم جدایی، به شدت مینالد و رنج میکشد.
هوش مصنوعی: دل من هرگز از مهر روی زیبای تو خسته نمیشود و جز خیال زلفهای تو، هیچ چیز دیگری در سرم نمیگذرد.
هوش مصنوعی: بیا جانم، به آغوشم بیفکن، چون دیگر طاقت نداریم. دل من جز تو، که مانند سرو زیبا هستی، کسی را در آغوش نمیگیرد.
هوش مصنوعی: هر چقدر هم که دردی را با گریه نشان بدم و با موسیقی به حال خود بسوزم، نمیدانم چرا تو با دل سنگیات هیچ توجهی به من نمیکنی و احساس من را درک نمیکنی.
هوش مصنوعی: از اشکهای من که مانند جیوه است و در غم تو همواره میریزد، چشمانم را بستهام تا خواب به من نرسد، زیرا چهرهات بر بستر رنگین و زرین نمیدرخشد.
هوش مصنوعی: اگر کسی دیگر جز من به جای من در دل تو باشد، در نظر من جان تو هیچ بتی دیگر را نمیپذیرد.
هوش مصنوعی: غم من به اندازه کوه سنگینی دارد و از عشق تو بر جانم فشار میآورد، که هیچکس جز تو نمیتواند این بار را از دوش من بردارد.
هوش مصنوعی: از پا افتادهام و به شدت از درد جدایی رنج میبرم. نمیفهمم چرا دستم نمیتواند محبوبم را در آغوش بگیرد و تسلی دهد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دلم جز مِهرِ مَه رویان، طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش، ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو، حدیثِ ساغر و مِی گو
که نقشی در خیالِ ما، از این خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گُلرُخ، بیاور بادهٔ رنگین
[...]
دل از عشق پریرویان دل من برنمیگیرد
مده پند من ای ناصح که با من درنمیگیرد
حدیث توبه و تقوی مکن پیش من ای واعظ
که با من هرچه میگویی به جز ساغر نمیگیرد
خیال دست رنگینش حمایل کردهام زان رو
[...]
فسون صبر در دلهای پرخون در نمیگیرد
چو دریا بیکران افتد به خود لنگر نمیگیرد
سیاهی بر سر داغ من آتش زیر پا دارد
ز شوخی اخگر من گرد خاکستر نمیگیرد
غرض از زندگی نام است، اگر آب خضر نبود
[...]
میان عشق و ننگ و نام، الفت درنمیگیرد
به ترک سر، کله را آشنایی سر نمیگیرد
نپوید، بیدلیل راسترو، راه طلب سالک
قلم، آری سراغ ره جز از مسطر نمیگیرد
بنه ای سرفرازی، پا ز سر ما خاکساران را
[...]
نمیدانم چرا ساقی به کف ساغر نمیگیرد
سر آمد دور مشتاقان چرا، از سر نمیگیرد
رقیبان را نمیدانم چرا، از در نمیراند
غرض آن ماهعارض تا کی از جوهر نمیگیرد
تو را دامان عصمت گیرد آخر خون مشتاقان
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.