گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

زینهار چون حباب مپرس از نشان صبح

بر هم زده است موج هوا خاندان صبح

شادی مکن که بخت سیاهم سفید شد

پوشیده شد ز خندهٔ بیجا دهان صبح

از جیب خویش می کشد این قرص گرم را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

هرگز ندیده ام گرهی بر جبین صبح

دارم نیازها به رخ نازنین صبح

شد آفتاب داغ نمایان به هر دو کون

دست نسیم شب چو شکست آستین صبح

نبود عجب چو غنچه اگر پاشم از نسیم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

شکست رونق آیینه را صفای قدح

گشوده چهره ز اسرار دل هوای قدح

ز دیو غم چو گزندی رسد به کس زنهار

بگوی ورد کند صبحدم دعای قدح

زهر شکستهٔ او صوت حمد و نعت آید

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

چو دید جسم مرا جای آرمیدن، روح

نیارمید در این جسم از تپیدن، روح

غبار کوی تو دانست جسم را ورنه

نداشت طاقت این مشت گل کشیدن، روح

قبول جسم نمی کرد اگر که می دانست

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

به گوش عرش ز حق می رسد به لفظ فصیح

که به ز روی صبیح است حسن خط ملیح

به گوش هر چه رسد در نظر هر آنچه درآید

دلیل وحدت ذات است و آیتی است صریح

ز عالمان طریقی اگر ملاحظه سازی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

مکن به روی دلارام من نظر گستاخ

مرو چو خس به دم اژدر شرر گستاخ

به در کند ز جهانت فلک به رخ زردی

چو آفتاب روی گرچه در به در گستاخ

چو زلف یار مبادا سیاه کجدستی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

بندی چرا میان عداوت به کین چرخ؟

از دست ما درازتر است آستین چرخ

نبود عجب که تیز شود تیغ آفتاب

هر روز می کشد دم خود بر جبین چرخ

جز نام بی وفایی دوران بی مدار

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

تنی بغیر عمل شد برای جان، دوزخ

به مرغ بی پر و بال است آشیان، دوزخ

حضور عاشق مسکین حضور دلدار است

که بی وصال تو باشد مرا جنان دوزخ

بلاکشان غمت را نمی تواند کرد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

ای خضر خو گرفته مذاقم به آب تلخ

بهتر بود ز آب حیاتم شراب تلخ

زاهد [جبین] سرکه فشان تو روبروست

انصاف نیست باز بگویی جواب تلخ

دلبرتر است لذت غفلت ز آگهی

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

مرا ز حلقهٔ آن دربه‌در پسند مباد

چو آفتاب خلاصم از‌ آن کمند مباد

هر آن سری که بر آن آستان نگردد خم

چو حلقهٔ در آن کوی سربلند مباد

رقیب اگر شکر ار خورد باده نوشش باد

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

هر آن که روی تو را رنگ ارغوانی داد

مرا ز عشق تو رخسار زعفرانی داد

نه رخ نمود، نه آراست قد، نه زلف گشود

به حسن خلق و وفا داد دلستانی داد

ز ضعف مانده ام از راه جستجوی وصالت

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

شیخ گر از سنت و فرضانه می‌یابد مراد

پیر ما از شیشه و پیمانه می‌یابد مراد

هر کجا حسن گلوسوزی است با کام من است

شمع چون روشن شود پروانه می‌یابد مراد

مفلسان از سایهٔ بال هما مستغنیند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

به آن برچیده دامان تهمت خونم کجا افتد

نسازد دست رنگین گر به پای او حنا افتد

چه سازم با چنان بالابلندی عشوه پردازی

که در دیدن ز کوتاهی نگاهم پیش پا افتد

ز استغنا کشم در زیر دامن پای رغبت را

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

سعیدا از شکست سنگ اثر در مومیا افتد

خشوعی نیست چون در دل اجابت از دعا افتد

نرفته ذی حیاتی بی شکست خاطر از عالم

مسلم کی برآید دانه چون در آسیا افتد؟

چه غم در این چمن گر از نوای عیش، بی برگم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

چون من بلندنظر گاه گاه می افتد

نظر به همتم از سر کلاه می افتد

چه رمزهای نهانی نمی کنند به هم

به هم چو شاه و گدا را نگاه می افتد

خوشم به گریه ولی قطره ها چو آبله ای

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

هر که را راه سخن وا شده موسی گردد

هر که پاس دم خود داشت مسیحا گردد

هر که او پاک درون تر گرهش مشکل تر

که گهر وانشود بحر اگر واگردد

اطلس کار جهان را نه چنان بافته اند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

نگریم بعد از این ترسم که دل خون جگر گردد

نسوزم سینه را داغش مبادا چشم تر گردد

ز خورشید جمالش نیست باکم بیم از آن دارم

که خط پیدا شود بر آن رخ و دور قمر گردد

به خاک آن کف پا روی خود می مالم و شادم

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

عارف چو جهان سرکش مغرور نگردد

شور است محیط آب گهر شور نگردد

حیف است به آن ظرف تنک باده که می را

در ساغر گل نوشد و فغفور نگردد

خورشید کی و پرتو دیدار تو هیهات

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

خوشا دلی که چو آیینه جلوگاه تو گردد

ز سر گذشته و چون زلف، گرد ماه تو گردد

تو را ز گرمی آه دلم چه غم باشد

که شعله همچو هوا بر سر گیاه تو گردد

بیاض گردن خورشید خم شود آن سو

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

زمین از اشک سرگردان من گرداب می‌گردد

زمان از ناله‌های زار من سیماب می‌گردد

مگر خورشید در این صبح با گل گرم سر کرده

که از گستاخیش در چشم شبنم آب می‌گردد

به چشم طالع ما سودهٔ الماس اگر پاشی

[...]

سعیدا
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۳۰
sunny dark_mode