گنجور

 
سعیدا

هرگز ندیده ام گرهی بر جبین صبح

دارم نیازها به رخ نازنین صبح

شد آفتاب داغ نمایان به هر دو کون

دست نسیم شب چو شکست آستین صبح

نبود عجب چو غنچه اگر پاشم از نسیم

دارم دمی چو بوی گل آن هم رهین صبح

بر آفتاب روی تو از حلقه های زلف

گویا که می چکد عرق یاسمین صبح

تا دید خویش را ز خجالت به باد رفت

آیینه ای است زنگی شب را جبین صبح

آیین صبح و مشرب او روز روشن است

کافر اگر نیاورد ایمان به دین صبح

تا شد عیان گشادگی جبهه ات به خلق

در دور حسن روی تو مهر است کین صبح

بردار آستین بنما داغ خویش را

روشن شود جهان ز گل آتشین صبح

حرف درست گویمت ای دل ز طول عمر

از کوتهی نخورده شکست آستین صبح

چون شیشهٔ می است ظهور و بطون ما

نبود جدا ز هم دل صبح و جبین صبح

از فکر آبدار سعیدا چو آفتاب

گل ها شکفته از غزلم در زمین صبح