گنجور

 
سعیدا

مرا ز حلقهٔ آن دربه‌در پسند مباد

چو آفتاب خلاصم از‌ آن کمند مباد

هر آن سری که بر آن آستان نگردد خم

چو حلقهٔ در آن کوی سربلند مباد

رقیب اگر شکر ار خورد باده نوشش باد

مرا به جز می وصل تو سودمند مباد

ز فکر ماضی و مستقبل است ظلمت عقل

که هیچ دل به خیالات چون و چند مباد

همیشه ورد سعیداست حافظا این قول

که جسم نازکت آزردهٔ گزند مباد