گنجور

 
سعیدا

عارف چو جهان سرکش مغرور نگردد

شور است محیط آب گهر شور نگردد

حیف است به آن ظرف تنک باده که می را

در ساغر گل نوشد و فغفور نگردد

خورشید کی و پرتو دیدار تو هیهات

هر بی سر و پا لایق این نور نگردد

در باغچهٔ صبر گل بی جگری هاست

زخمی که رسد بر دل و ناصور نگردد

منظور، قبول نظر اوست وگرنه

هر کوه ز رفعت، جبل طور نگردد

خم خشت سر خود نکند تا سرمستی

خاک قدم ریشهٔ انگور نگردد

پیوسته چنان دل که به صد آب، می ناب

همچون شکر از لعل لبش دور نگردد

دل چون گرد از باده علاجش می ناب است

بی نشئهٔ غم غمزه مسرور نگردد

دل را صفت کینه میاموز سعیدا

کاین شان عسل خانهٔ زنبور نگردد