گنجور

 
سعیدا

خوشا دلی که چو آیینه جلوگاه تو گردد

ز سر گذشته و چون زلف، گرد ماه تو گردد

تو را ز گرمی آه دلم چه غم باشد

که شعله همچو هوا بر سر گیاه تو گردد

بیاض گردن خورشید خم شود آن سو

به هر طرف که سر کاکل سیاه تو گردد

ز پای افتد و آید به سر سرانجامش

به سرکشی چو سری از خیال راه تو گردد

بر آستان تو کمتر ز نقش پا باشد

هر آن سری که به سرگشتگی ز راه تو گردد

سلوک فقر سعیدا کن ان چنان که دگر

زمین بساط شود آسمان کلاه تو گردد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode