گنجور

 
سعیدا

چون من بلندنظر گاه گاه می افتد

نظر به همتم از سر کلاه می افتد

چه رمزهای نهانی نمی کنند به هم

به هم چو شاه و گدا را نگاه می افتد

خوشم به گریه ولی قطره ها چو آبله ای

قدم نمانده به پای نگاه می افتد

خوشم به سرو روانی که با دو دست به گردن

شراب خورده و خواه و نخواه می افتد

مدار آینه را رو به روی شاهسواری

عنان هوش ز دست نگاه می افتد

ز دستگیری یاران که خوشدل است که یوسف

چو شد خلاص ز گرگان به چاه می افتد

چو جوز خام سعیدا نشان بی مغزی است

هر آن سری که به قید کلاه می افتد