گنجور

 
سعیدا

مکن به روی دلارام من نظر گستاخ

مرو چو خس به دم اژدر شرر گستاخ

به در کند ز جهانت فلک به رخ زردی

چو آفتاب روی گرچه در به در گستاخ

چو زلف یار مبادا سیاه کجدستی

به زور شانه به آن مو شود کمر گستاخ

به موج چین جبین بتان مشو حیران

مرو ز جهل به دریای پرخطر گستاخ

نظر به ابروی او می کنی ز جان بگذر

مشو مقابل شمشیر، بی سپر گستاخ

من فقیر چه سازم به آن چنان یاری

که کس به او نشود جز به سیم و زر گستاخ

به جان خویش سعیدا تو خود زدی آتش

بگفتمت که به آن رو مکن نظر گستاخ