ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
آمدم بار دگر بر سر پیمان شما
که ندارم پس ازین طاقت هجران شما
بر سرم افسر شاهی نبود خوشتر از آنک
دست و پا بسته بزنجیر بزندان شما
چون دوات ار چکد از دیده من خون سیاه
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
ای تو از حسن در جهان سمرا
دور باد از تو چشم بد پسرا
بر بنا گوش و زلف مشکینت
رقمی دان ز شام تا سحرا
عمر مائی ولی نمیپائی
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
ایها العشاق از آن نامهربان بس شد مرا
ورچه با جانست پیوندش ز جان بس شد مرا
عارض چون یاسمین و طره چون سنبلش
گرید بیضا و ثعبانست از آن بس شد مرا
گر بلعل درفشان سازد دوای درد دل
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
الا ایدل اگر خواهی تماشاگاه علوی را
بسان قدسیان بر شو ببام گنبد مینا
نظر بگشای تا بینی جهانی جان همه شادان
ولیکن این کسی بیند که دارد دیده بینا
درین بیدای بی پایان که شد عقل اندرو حیران
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
باشد از من باز کمتر غم جدا
غم نشد زین خسته دل یکدم جدا
آب چشمم را نیارد کرد عقل
در هوای عارضش از دم جدا
بی رخ جانپرورش دارم دلی
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
بیا ماهرویا شکر لب نگارا
گشایش ده از بند غم جان ما را
صبا گر رساند بما بوی وصلت
دهم جان بشکرانه باد صبا را
گرم سرمه از خاک پای تو باشد
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
بر وصالش یک نفس گر دسترس باشد مرا
حاصل عمر عزیز آن یکنفس باشد مرا
خواهم افکندن ز دست دل سراندر پای دوست
گر زمن بپذیردش این فخر بس باشد مرا
عاشقم بر روی جانان هر که خواهی گو بدان
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
تا بر آنقامت و بالا نظر افتاد مرا
بس ملولست دل از سرو و زشمشاد مرا
در هوای لب شیرین تو ایخسرو حسن
شد بتلخی ز بدن روح چو فرهاد مرا
تا رقم بربقم از نیل صبوحی زده ئی
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
توئی که مهر تو دلبند و دلگشاست مرا
منم که عشق تو هم درد و هم دواست مرا
من و توئیم نگارا که مه بصورت و شکل
چو شد تمام ترا ماند و چو کاست مرا
نظیر قد تو جستم بسی نداد کسی
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
خرم آن کوی که منزلگه یارست آنجا
روز پیروز کسیراست که بارست آنجا
عارضش لاله سیراب و قدش سرو سهی است
بر سر سرو سهی لاله ببارست آنجا
هر خم از چین سر زلف گره بر گرهش
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
زلف مشکین تو سرمایه سوداست مرا
لعل شیرین تو شور دل شیداست مرا
بی تو با خود نیم ای دوست ولیکن چه کنم
هست دشمن ز پس و پیش و چپ و راست مرا
دست من کوته و بالای تو سرویست بلند
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
شمع رخسار تو شیرین پسرا سوخت مرا
جرم ناکرده چو پروانه چرا سوخت مرا
دل خرید از لب شیرینت بجانی شکری
شاکرم گر چه درین بیع و شرا سوخت مرا
با تو گفتم ز تف عشق بنرمی سخنی
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را
نکند هیچ ملامت من شیدائی را
جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش
وینزمان سود بود این دل سودائی را
دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
ای گشته از صفای رخت شرمسار آب
از تشنگان لعل لبت وا مدار آب
جانم میان آتش هجران بباد رفت
گر چه ز دیده هست مرا در کنار آب
لعل تو آتشیست که چون شعله برکشد
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
بر من گذشت آن پسر شنگ نوش لب
رخ در میان زلف چو مه در سواد شب
پیش خط هلال وش و روی چون مهش
خورشید را ندید کسی عنبرین سلب
با وی رقیب همره و آری چنین بود
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
بیاض غمزه روی و سواد طره شب
ز روی و موی نمود آن نگار شیرین لب
رخش سایه زلف اندرون بدان ماند
که آفتاب درخشان شود میانه شب
کنم تحمل جور رقیبش از پی آنک
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
بر گل سیراب او بین سنبلی پر پیچ و تاب
شام اگر هرگز ندیدی صبح صادق را نقاب
گرد مشک سوده بر کافور می بیزد بلطف
تا بیکجا می نماید سایه را با آفتاب
سبزه خطش بگرد پسته شکر فشان
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
تا کرد زیر سایه نهان زلفت آفتاب
افتاد همچو ذره مرا دل در اضطراب
هر کس که چین زلف ترا گاه وصف گفت
مشک خطا نراند سخن بر ره صواب
زلف تو سنبلیست که لالاش عنبرست
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
روی شهر آر ای یارم گر نبودی آفتاب
کی شدی از دیدن او دیده مشتاق آب
چون گشاید از کمین ترک کمان ابرو خدنگ
بر غرض دارد گذر همچون دعای مستجاب
تاب رخسار چو ماه او همی سوزد مرا
[...]
ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
گر چه با ترکانه چشم مست او دارم عتاب
هست بیحاصل چو خط هندوئی بر سطح آب
در خم چوگان زلف او دل سرگشته را
همچو گوی افتاده بینم دائم اندر تاب تاب
با وجود عقل اگر پیدا بود عشقش رواست
[...]