گنجور

 
ابن یمین

هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را

نکند هیچ ملامت من شیدائی را

جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش

وینزمان سود بود این دل سودائی را

دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست

بو که احیا نکند ملت ترسائی را

تا نیابد ز رخت شمع فلک پروانه

روشنائی ندهد گنبد مینائی را

ز آنکه آن خط مسلسل چو محقق گردد

بیگمان نسخ کند آیت موسائی را

کاش بینم نفسی خیل خیال تو بخواب

تا بدو باز برم محنت تنهائی را

گفته بودم که بگویم غم دل پیش رخت

خود گشادی رخ و بستی در گویائی را

عشق آمد ز در ابن یمین رفت شکیب

کی بود طاقت عشق تو شکیبائی را