گنجور

 
ابن یمین

هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را

نکند هیچ ملامت من شیدائی را

جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش

وینزمان سود بود این دل سودائی را

دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست

بو که احیا نکند ملت ترسائی را

تا نیابد ز رخت شمع فلک پروانه

روشنائی ندهد گنبد مینائی را

ز آنکه آن خط مسلسل چو محقق گردد

بیگمان نسخ کند آیت موسائی را

کاش بینم نفسی خیل خیال تو بخواب

تا بدو باز برم محنت تنهائی را

گفته بودم که بگویم غم دل پیش رخت

خود گشادی رخ و بستی در گویائی را

عشق آمد ز در ابن یمین رفت شکیب

کی بود طاقت عشق تو شکیبائی را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

لاابالی چه کند دفتر دانایی را

طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند

نتواند که کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آن است که دلبر بیند

[...]

همام تبریزی

مکن ای دوست ملامت من سودایی را

که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را

صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم

اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را

مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده

[...]

سیف فرغانی

ای سعادت زپی زینت و زیبایی را

بافته بر قد تو کسوت رعنایی را

عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل

شوق از خانه به در کرد شکیبایی را

گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست

[...]

کمال خجندی

گر بری چون سر زلف این دل سودایی را

با پای بوس تو کشد این دل شیدایی را

من ازین در نروم زانکه بجانی نرسد

هیچ‌کاری به طلب عاشق هر جایی را

روی ننموده گرفتم که روی از بر ما

[...]

فصیحی هروی

به صبوری بفریبم دل شیدایی را

در جگر بند کنم ناله صحرایی را

دم ز انکار محبت زدم و بد کردم

نه که این باد بریزد گل رسوایی را

باغبان خواست که حیران گل و خار شویم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه