گنجور

 
ابن یمین

روی شهر آر ای یارم گر نبودی آفتاب

کی شدی از دیدن او دیده مشتاق آب

چون گشاید از کمین ترک کمان ابرو خدنگ

بر غرض دارد گذر همچون دعای مستجاب

تاب رخسار چو ماه او همی سوزد مرا

سوزد آری تار کتانرا فروغ ماهتاب

شاد میگردم چو دلبر میکند با من عتاب

ز آنکه باشد دوستی بر جای تا باشد عتاب

دلگشای و غم زدا آمد هوای یار من

چون صبوح اندر بهار و همچو عمر اندر شباب

ای خط شیرین تو چون سبزه بر آب روان

زلف مشکینت میانش سایبان بر آفتاب

سر بپایت درفکند ابن یمین از شوق و گفت

این که میبینم به بیداریست یا رب یا بخواب