گنجور

 
ابن یمین

آمدم بار دگر بر سر پیمان شما

که ندارم پس ازین طاقت هجران شما

بر سرم افسر شاهی نبود خوشتر از آنک

دست و پا بسته بزنجیر بزندان شما

چون دوات ار چکد از دیده من خون سیاه

سر نه پیچم چو قلم از خط فرمان شما

سرمه روشنی دیده غمدید کنم

گرد خاک کف پای سگ دربان شما

صدف گوهر شهوار کند جزع مرا

چون شود خنده زنان لعل درافشان شما

گر ز سودا نبود پس ز چه روی ابن یمین

می‌کشد این همه صفرا ز رقیبان شما