گنجور

 
ابن یمین

زلف مشکین تو سرمایه سوداست مرا

لعل شیرین تو شور دل شیداست مرا

بی تو با خود نیم ای دوست ولیکن چه کنم

هست دشمن ز پس و پیش و چپ و راست مرا

دست من کوته و بالای تو سرویست بلند

کی رسد دست بدو این چه تمناست مرا

سرو آزاد ترا بنده شدم از دل پاک

لیک گفتن سخن راست چه یار است مرا

تا چه حالست مرا با تو که در دیده و دل

خال مشکینت سوادست و سویداست مرا

صفت رسته دندانت به صد لطف کنم

خود سخن در صفتش لؤلؤ لالاست مرا

شد روان صرف به بازار غمت عمر و نشد

در سر از عشق تو بنگر که چه سوداست مرا

جان و دل بودی و گفت ابن یمین بهر دلت

کین ستم بر همه تن هاست نه تنهاست مرا

از دلم خود اثری نیست ولی صورت جان

در رخ آینه سیمای تو پیداست مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode