گنجور

 
ابن یمین

بیاض غمزه روی و سواد طره شب

ز روی و موی نمود آن نگار شیرین لب

رخش سایه زلف اندرون بدان ماند

که آفتاب درخشان شود میانه شب

کنم تحمل جور رقیبش از پی آنک

ز مار مهره بدست آید و ز خار رطب

پیام دادم و گفتم که سوخت پیکر من

ز مهر روی تو چون از فروغ ماه قصب

جواب داد که من ماهم و تنت قصب است

قصب ز پرتو مه گر بسوخت نیست عجب

اگر چه آن صنم آذری خلیل منست

مرا عذاب چو نمرود میکند بلهب

بیا و بر لبم آبی زن ایمسیح نفس

که تاب مهر تو میسوزدم در آتش تب

ز سر برون نکنم جستجوت در همه عمر

اگر چه در تک و پویم شکست پای طلب

سفر ز کوی تو ابن یمین چگونه کند

که باشد از رخ و زلف تو ماه در عقرب