گنجور

 
ابن یمین

گر چه با ترکانه چشم مست او دارم عتاب

هست بیحاصل چو خط هندوئی بر سطح آب

در خم چوگان زلف او دل سرگشته را

همچو گوی افتاده بینم دائم اندر تاب تاب

با وجود عقل اگر پیدا بود عشقش رواست

کی بگل پنهان توان کردن فروغ آفتاب

گر ندارم روی دیدن روی او را ز احتشام

میتوان دیدن خیالش را دریغا نیست خواب

چشم او را من بگفتم ترکتازی تا بکی

زینسخن کردست خود را هندوی زلفش بتاب

گر بعمری در رهی با من درنگی افتدش

همچو عمر اندر زمان گیرد سوی رفتن شتاب

آن مه تابان ندارد آگهی کابن یمین

شد ز تاب مهر او همچون کتان از ماهتاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode