گنجور

 
ابن یمین

باشد از من باز کمتر غم جدا

غم نشد زین خسته دل یکدم جدا

آب چشمم را نیارد کرد عقل

در هوای عارضش از دم جدا

بی رخ جانپرورش دارم دلی

همچو ریشی مانده از مرهم جدا

تا غریق بحر هجران گشته ام

چشمه چشمم نشد از نم جدا

بسکه امواج پیا پی میزند

کس نیارد کردنش از یم جدا

گفتمش جانا نپنداری مگر

من بکام از درگهت گشتم جدا

گفت کای ابن یمین پیش از تو نیز

گشت ناکام از بهشت آدم جدا

روزگار احبابرا چون روز و شب

در پی هم دارد و از هم جدا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode