امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
جان بهر تو در بلاست ما را
دل پیش تو مبتلاست ما را
پیشت بدعا برآورم دست
در دست همین دعاست ما را
هر شب به هوای خاک کویت
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸ - استقبال از کمال خجندی
چشم تو برانداخت به می، خانه ما را
بگشود به رندی در میخانه ما را
از دیده و دل چند خورم خون خود، آخر
سنگی بزن این ساغر و پیمانه ما را
گر بگذری ای باد بدان زلف چو زنجیر
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
تلخ است بیتو صبر، دل غم فزوده را
نتوان چشید داروی ناآزموده را
ای ناله همدمی کن و از آب چشم من
بیدار ساز دیده بختِ غُنوده را
دل شد رمیده سر زلف تو، وز کمند
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
کجایی ای ز رویت لاله را ناب
بهار خرمی بگذشت، دریاب
لبت با آن دو زلف و رخ چه نیکوست
خوش آید باده در شبهای مهتاب
دلا احرام آن در بسته ای، چیست؟
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹ - استقبال از کمال خجندی
جفای تو بر دل به غایت خوش است
ز شه بر رعیت رعایت خوش است
از آن غمزه و لب به پیش خیال
گهی شکر و گاهی شکایت خوش است
به دشنام تلخم مسوز ای رقیب
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
گر نمیسوزد دلم، این آه دردآلود چیست؟
آتشی گر نیست در کاشانه، چندین دود چیست؟
عاقبت چون روی در نابود دارد بود ما
این همه اندیشه بود و غم نابود چیست؟
ناوک آن غمزه هر کس راست، ما را هم رسد
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
کدام عشوه که در چشم پر خمار تو نیست
کدام فتنه که در زلف تابدار تو نیست
درون سینه ز داغ کهن نشان جستم
بهیچ گوشه ندیدم که یادگار تو نیست
بعشوه مرغ چمن را فریب ده ای گل
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵
تا ز شب بر مهت نقاب افتاد
سایه بالای آفتاب افتاد
در رخم تا بناز خنده زدی
نمکی بر دل کباب افتاد
مردم دیده را ز مژگانت
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵
گرم عشقت عنان دل نگیرد
دلم کوی بلا منزل نگیرد
مرنج از بیخودیهای دلم، زانک
ز دیوانه کسی بر دل نگیرد
اگر چشمت جفایی کرد، سهل است
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸
چو سرو قد تو در جویبار دیده رسد
مرا خدنگ بلا بر دل رمیده رسد
ز دیدن تو بلایی که میکشد دل من
امیدوار چنانم که پیش دیده رسد
به گرد آن خط مشکین کجا رسد نافه
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
ای بیخبر از گریهٔ خونینجگری چند
باز آی، که در پای تو ریزم گهری چند
سوز دل عشاق چه دانند که چونست
بگریخته از داغِ بلا بیجگری چند
چون لاله به داغ دل و خوناب جگر باش
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲
رفتیم، اگر چه دل به غمت دردمند بود
در چین طره تو اسیر کمند بود
بلبل به آه و ناله چمن را وداع کرد
کان بزم را ترانه او ناپسند بود
دشوار مینمود سفر با فراغ بال
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶
رفت آنکه به وصل تو مرا دسترسی بود
وین دلشده در خیل سگان تو کسی بود
آن غمزه به خون دل ما چشم سیه کرد
ور نه به کمند تو گرفتار بسی بود
آمد گل و هر مرغ هوای چمنی کرد
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۷
عید است و خلقی هر طرف، دامنکشان با یار خود
مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود
هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن
هر کس به یاری در سخن، من با دل افگار خود
عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
گر به عمری ز من دلشدهات یاد آید
جان محنت زده از بند غم آزاد آید
دی صبا بوی تو آورد و به جان زد آتش
ترسم این شعله زیادت شود ار باد آید
روزها رفت و دلت بر من غمدیده نسوخت
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
باغ را چون گل رعنا ز سفر باز آید
عالمی را هوس رفته ز سر باز آید
گفتمش: عاقبت از مهر تو باز آرم دل
زیر لب خنده زنان گفت: اگر باز آید
گل بدینگونه که از شرم تو بگریخت ز باغ
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
چو دل چوگان زلفت در نظر دید
پریشان گشت و حال خود دگر دید
غمت صد رخنه در جان کرد ما را
مگر دیوار ما کوتاهتر دید
ترا در رهگذر ناگاه دیدم
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۵
با روی تو از سمن که گوید؟
با کوی تو از چمن که گوید؟
جایی که تو زلف و رخ نمائی
از سنبل و نسترن که گوید؟
با لعل تو غنچه لب فرو بست
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
سرو ما را هر زمان دل میکشد سوی دگر
چون گل رعنا که دارد هر طرف روی دگر
هر که دارد روی دل در قبله دیدار او
سهو باشد سجده در محراب ابروی دگر
در طریق دوستی، ثابت قدم چون خاک باش
[...]
امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵
غم روی تو دارد دل، همین بس
نخواهد کرد از فکر چنین بس
دل و جان و خرد بردی و اکنون
سری مانده است ما را بر زمین بس
اگر بیند ترا با زلف پرچین
[...]