گنجور

 
امیر شاهی

غم روی تو دارد دل، همین بس

نخواهد کرد از فکر چنین بس

دل و جان و خرد بردی و اکنون

سری مانده است ما را بر زمین بس

اگر بیند ترا با زلف پرچین

کند صورتگری نقاش چین بس

سگ کوی خودم خواندی، عفاالله

اگر من آدمی باشم، همین بس

دلی کز دولت وصل است مغرور

چو هجرانش بلایی در کمین بس

برای جیب گل، از گرد راهش

صبا را شمه‌ای در آستین بس

تو با گل جام گیر و شاد بنشین

که شاهی را غم آن نازنین بس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode