گنجور

 
امیر شاهی

عید است و خلقی هر طرف، دامنکشان با یار خود

مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود

هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن

هر کس به یاری در سخن، من با دل افگار خود

عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون

من نیز میخندم کنون، بر عقل دعوی وار خود

گر راز دل ننهفتمی، در خاک و خون کی خفتمی

هم با طبیبی گفتمی، حال دل بیمار خود

در جان درون آن تندخو، دایم به دل در گفتگو

بیچاره من محروم از او، چون دیده از دیدار خود

تو همچو گل دامنکشان، رفته به گشت بوستان

پیش تو مسکین باغبان، شرمنده از گلزار خود

شاهی ز خوبان زد نفس، افتاد در دام هوس

چون عندلیبان قفس، درمانده از گفتار خود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جامی

عید است و چون گل هر کسی خندان به روی یار خود

ما و دلی چون غنچه خون بی سر و گل رخسار خود

خلقی شده در جست و جو هر سو که ماه عید کو

عید من آن کان ماهرو بنمایدم دیدار خود

تا چند خون دل خورم کو ساقی جان پرورم

[...]

شاهدی

کاری ندارم در جهان جز گریه در کردار خود

چون من مبادا هیچ کس درمانده ا ندر کار خود

ای سرو قد سیم تن وی گل رخ نازک بدن

از دوستان بشنو سخن خواری مکن با یار خود

لعل لبت با جان قرین زیر لبت در ثمین

[...]

میلی

از بس که دایم بی‌گنه آزرده‌ام از یار خود

شرمندگیها می‌کشم، پیش نصیحت‌کار خود

صد بار اگر افسون کنم، شور جنون افزون کنم

یارب چه سازم چون کنم،‌ درمانده‌ام در کار خود

فارغ ز ذوق محفلم، وز ساز عشرت غافلم

[...]

فیض کاشانی

عید است و هرکس از غلط غیری گرفته یار خود

مائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خود

داریم با خود گفتگو داریم در خود جستجو

خود بیدل و در خویشتن جویندهٔ دلدار خود

گم کردهٔ خویشیم ما از خلق در پیشیم ما

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه