گنجور

 
امیر شاهی

جان بهر تو در بلاست ما را

دل پیش تو مبتلاست ما را

پیشت بدعا برآورم دست

در دست همین دعاست ما را

هر شب به هوای خاک کویت

دیده بره صباست ما را

در منزل ما چو مه نیایی

خود طالع آن کجاست ما را

تو ناوک غمزه زن، که پیشت

سینه سپر بلاست ما را

مخرام چو گل قبا گشاده

چون جامه جان قباست ما را

شاهی چه غم ار جفا کند یار

چون رو به ره وفاست ما را

 
 
 
شاهدی

لعل لب تو شفاست ما را

درد تو همه دواست ما را

تا گشت جدا دلم ز تیغت

هر لحظه غم جداست ما را

دل آینۀ جمال یارست

[...]

میلی

از زلف تو شکوه‌هاست مارا

کان سلسله بلاست مارا

هر چند که کشته جفاییم

چشمی به ره وفاست مارا

گفتی که شبی به بزم ما آی

[...]

حزین لاهیجی

تا عشق تو دلرباست ما را

بیداد تو جانفزاست ما را

چون لاله دل به خون تپیده

با داغ تو، آشناست ما را

گستاخ به سنبلت وزیده

[...]

سحاب اصفهانی

چون جرم گنه وفاست ما را

هر نوع کشد سزاست ما را

از خنجر خویش خون ما ریخت

زین بیش چه خونبهاست ما را

هر وقت که با رقیب بنشست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه