گنجور

 
امیر شاهی

تلخ است بی‌تو صبر، دل غم فزوده را

نتوان چشید داروی ناآزموده را

ای ناله همدمی کن و از آب چشم من

بیدار ساز دیده بختِ غُنوده را

دل شد رمیده سر زلف تو، وز کمند

نتوان به کوی عقل کشید آن ربوده را

با باغبان مگو که دل غنچه خون چراست

خواندن نمی‌توان ورق ناگشوده را

مشاطه زلف یار به انگشت می‌کشد

زان رو که نسبتی به قلم هست دوده را

ناگفته از دهان تو رمزی مرا مکش

نتوان قصاص کرد گناه نبوده را

شاهی خیال خاص بگو از دهان دوست

چون نیست لذتی سخنان شنوده را