گنجور

 
امیر شاهی

باغ را چون گل رعنا ز سفر باز آید

عالمی را هوس رفته ز سر باز آید

گفتمش: عاقبت از مهر تو باز آرم دل

زیر لب خنده زنان گفت: اگر باز آید

گل بدینگونه که از شرم تو بگریخت ز باغ

شوخ چشمی بود ار سال دگر باز آید

آخر ای جان که هوس میکندت آن سر کو

باش تا از دل آواره خبر باز آید

یار بگذشت و مرا دیده چو نرگس بر راه

بامیدی که از این راهگذر باز آید

گر از این سوی وزد باد عنایت ناگاه

کشتی بخت ز گرداب خطر باز آید

شاهی، ار باز قدم رنجه کند بخت بلند

ناگهان شاهد مقصود ز در باز آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

به سر من اگر آن طرفه پسر باز آید

عمر من هر چه برفته ست ز سر باز آید

زو نبودم به نظر قانع و می کردم ناز

کار من کاش کنون هم به نظر باز آید

ماه من رفت که از حسن به شکلی دگر است

[...]

اوحدی

هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید

به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید

کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد

هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید

کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب

[...]

شاهدی

عمر بگذشت بدو سال اگر باز آید

دل گم گشته در آن زلف دگر باز آید

دل و جان را بفرستیم به استقبالش

چون مه چارده ما ز سفر باز آید

دیده روشن شود از رایحه پیرهنش

[...]

صائب تبریزی

بی خبر از در من یار مگر باز آید

ور نه آن صبر که دارد که خبر باز آید؟

در تماشای تو از کار دل خونشده ام

نه چنان رفت که دیگر ز سفر باز آید

زان خوشم با دل صد چاک که آن سرو روان

[...]

ادیب الممالک

هر زمان غره شوال ز در بازآید

فال نیکی است که از دور قمر بازآید

عید باز آمد و ماه رمضان رفت ولیک

آمده باز رود رفته ز در بازآید

عادت روزه بر این است که چون شد به سفر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه