گنجور

 
امیر شاهی

کدام عشوه که در چشم پر خمار تو نیست

کدام فتنه که در زلف تابدار تو نیست

درون سینه ز داغ کهن نشان جستم

بهیچ گوشه ندیدم که یادگار تو نیست

بعشوه مرغ چمن را فریب ده ای گل

در این قفس که منم بوی نوبهار تو نیست

بیاد لعل بتان از سرشک خون ای دل

چه آرزوست که امروز در کنار تو نیست

دلا عنان ارادت بدست دوست سپار

در این مقام چو کاری باختیار تو نیست

هوای عشق چو کردی دلا ز روز نخست

هزار بار بگفتم: مکن که کار تو نیست

اگر چه در ره عشق تو خاک شد شاهی

هنوز بر دل آزرده اش غبار تو نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode