گنجور

 
امیر شاهی

گر به عمری ز من دلشده‌ات یاد آید

جان محنت زده از بند غم آزاد آید

دی صبا بوی تو آورد و به جان زد آتش

ترسم این شعله زیادت شود ار باد آید

روزها رفت و دلت بر من غمدیده نسوخت

گرچه از ناله من سنگ بفریاد آید

جان من، جانب احباب فراموش مکن

زود باشد که سخنهای منت یاد آید

دل نه منزلگه سلطان خیال است، که او

میهمانیست که در کشور آباد آید

بلبل دلشده گر ناله کند، عیب مکن

در دیاری که نسیم گل و شمشاد آید

هیچ شک نیست که از پای درآید شاهی

چشم خونریز تو گر بر سر بیداد آید