گنجور

 
امیر شاهی

چشم تو برانداخت به می، خانه ما را

بگشود به رندی در میخانه ما را

از دیده و دل چند خورم خون خود، آخر

سنگی بزن این ساغر و پیمانه ما را

گر بگذری ای باد بدان زلف چو زنجیر

زنهار بپرسی دل دیوانه ما را

هر شب من و اندوه تو و گوشه محنت

کاقبال نداند ره کاشانه ما را

آن بخت نداریم که یک شب مه رویت

روشن کند این کلبه ویرانه ما را

حقا که به افسون دگرش خواب نیاید

هرکس که شبی بشنود افسانه ما را

از تاب غمت سوخت به حسرت دل شاهی

ای شمع تو آتش زده پروانه ما را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode