کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳
درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا
کجاست برق که بردارد آشیان مرا
حدیث زلف تو از دل به لب چو می آید
بسان خامه سیه می کند زبان مرا
ز بسکه مانده ز پروازم اندرین گلشن
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴
بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را
گریه گرفت در حنا پنجهٔ آفتاب را
تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم
بیشتر است حرص می، رندِ تُنکشراب را
بسکه ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸
در آتش ار فکنم تخم مهربانی را
دهم به تربیتش آب زندگانی را
به دوستی که گرَم دسترس به جان باشد
به مزد، کینه دهم دشمنان جانی را
حنای عیش جهان چون شفق نمیماند
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱
نیلگون شد فلک از تیرگی اختر ما
گردد آئینه سیه تاب ز خاکستر ما
بیکسانیم، گذاری به سر ما که کند؟
مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
ایدل انگار که چون تیغ به بند افتادیم
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳
بند از زنجیر نتوان کرد دل وارسته را
میتواند زد به عالم پشت پای بسته را
تشنهٔ یک آرزو از همت والا نهایم
خاک هم آب است دست از آب حیوان شسته را
تا توانی ناتوانان را به چشم کم مبین
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵
دلا بر چشم تر نه آستین را
چه میپوئی عبث روی زمین را؟
ز محراب دو ابروی تو پیداست
که با خود کرده روی کفر و دین را
ز موی پوست تخت فقر بافند
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷ - در مدح ظفرخان
عزت دیگر بود در دامن صحرا مرا
می گذارد هر کجا خاری است سر در پا مرا
گر به من خاشاک این دریا زند زخم پلنگ
از کسی چیزی به دل نبود حسابآسا مرا
طرهات زین بیشتر بایست با من واشود
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲
دنبال اشک افتادهام جویم دل آزرده را
از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را
با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری
از بادِ دامن میکنی روشن چراغ مرده را
گر ترک چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد؟
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
بر سر خود میکند ویران سرای دیده را
پختگی حاصل نشد اشک جهان گردیده را
کی توانی ترک ما کردن که با هم الفتی است
طالع برگشته و مژگان برگردیده را
دستگاه ما کجا شایستهٔ تاراج اوست
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
بهغیر خانهٔ زنجیر و دیدهٔ تَرِ ما
کدام خانه که ویران نگشت بر سر ما؟
بهحیرتم که خبر چون به سنگ حادثه رفت
که صلح کرد می مدعا به ساغر ما
ز گرمی تب ما تا شود طبیب آگه
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
گل درین گلشن کجا دارد سر پروای ما
خار هم از سرکشی کی می رود در پای ما
گر به مستی آرزوی ابر و باران میکنم
سنگ میبارد ز ابر پنبه بر مینای ما
در شکست ما فراقت هیچ تقصیری نکرد
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱
که خریدی ز غم گردش دوران ما را؟
دیده گر مفت نمیداد به طوفان ما را
مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چه کند؟
کم بها کرد تهی دستی دوران ما را
اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
منم به کنج قناعت رمیده از درها
به خویش بسته ز نقش حصیر زیورها
غبار خاطر خود گر دهم به سیل سرشک
شود به بحر گل آلود آب گوهرها
به من عداوت گردون بهجا بود، تا کی
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴
ترک چشمت میکند آماجگه محراب را
ما طمع داریم ازو دلجویی احباب را
با ستمکاران گیتی بد نمیگردد سپهر
عید قربان است دایم خانهٔ قصاب را
منزل نزدیکتر دارد خطر هم بیشتر
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹
با هر که بد شوی فکنی از نظر مرا
منظور بودنی است بس است اینقدر مرا
بوی گل است موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا
اشکی ز دیدهای نچکاند حدیث من
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰
از آن چشمی که میداند زبان بیزبانی را
نکویان یاد میگیرند طرز نکتهدانی را
به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی
درازی عیب میباشد قبای زندگانی را
نمیخواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷
دل رفیقانِ رهِ خوف و رجا را دیده است
شوق پابرجا و صبر بیوفا را دیده است
روز محشر بازگشت جان به تن از شوق تست
ورنه مسکین عمر ما این تنگنا را دیده است
گر به ما داغ محبت گرم خون باشد رواست
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸
نوبهار آمد دگر دنیا خوش و دلها خوش است
خانه در رهن شراب اولی است تا صحرا خوش است
در میان نیک و بد زین بیشتر هم فرق نیست
گل بهسر گر میپسندی خار هم در پا خوش است
سربهسر عمرش به تلخی هیچکس چون من نرفت
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹
مرا ز زلف تو غیر از شکست و محنت نیست
بنای خانهٔ زنجیر بهر راحت نیست
برهنه پای نخواهیم ماند، آبله هست
در آن دیار که کفشی به پای همت نیست
چنین که قافلهٔ آه میرود به شتاب
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰
نه همین سودای ابرویت مرا دیوانه ساخت
برهمن از شوق او محراب در بتخانه ساخت
مستی چشم ترا نازم که در دوران او
سبحه را زاهد به می گل کرد و زان پیمانه ساخت
رخنه در آهن فتد از سایهٔ مژگان تو
[...]