گنجور

 
کلیم

بند از زنجیر نتوان کرد دل وارسته را

می‌تواند زد به عالم پشت پای بسته را

تشنهٔ یک آرزو از همت والا نه‌ایم

خاک هم آب است دست از آب حیوان شسته را

تا توانی ناتوانان را به چشم کم مبین

یاری یک رشته جمعیت دهد گلدسته را

رحمت حق را هر آن عارف که بشناسد درست

داند اجری نیست چندان توبهٔ بشکسته را

هیچگه راه جدائی در میان‌شان وا نشد

دوست دارم الفت آن ابروی پیوسته را

ای دل اندر بزم او پر زاری از حد می‌بری

یادگیر از شمع آنجا گریهٔ آهسته را

خنده بدمستی‌است، در ایام ما هشیار باش

محتسب بو می‌کند اینجا دهان بسته را

می‌نهم در زیر پای فکر کرسی از سپهر

تا به کف می‌آورم یک معنی برجسته را

کس بجز ساغر تلاش ما نمی فهمد، کلیم

شعر فهمان جمله صیادند صید بسته را

 
 
 
صائب تبریزی

نیست پروای فنای خود دل وارسته را

تیغ خضر راه باشد دست از جان شسته را

در دیار عشق کس را دل نمی سوزد به کس

از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را

آه اوراق دلم را هر یکی جایی فکند

[...]

بیدل دهلوی

عقبه‌ای دیگر نباشد روح از تن رسته را

نیست بیم سوختن دود زآتش جسته را

شکوه ازگردون دلیل‌تنگدستیهای ماست

ناله در پرواز باشد طایر پربسته را

انتظام عافیت از عالم کثرت مخواه

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بیدل دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه