درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا
کجاست برق که بردارد آشیان مرا
حدیث زلف تو از دل به لب چو می آید
بسان خامه سیه می کند زبان مرا
ز بسکه مانده ز پروازم اندرین گلشن
ز نقش پا نشناسند آشیان مرا
به زندگی ننشستی به پهلویم هرگز
مگر خدنگ تو بنوازد استخوان مرا
چو شمع در ره باد صبا سبکروحم
نسیم وصل تواند ربود جان مرا
ندیده کوچهٔ زخمی که دل برون نرود
چو بر دلم گذر افتاده دلستان مرا
چو نخل شعله به باغ جهان به یک حالم
نه کس بهار مرا دید نه خزان مرا
ز بسکه نقش سیهچردگان به دل جا کرد
به تن سیاه چو رگ ساخت استخوان مرا
کلیم وام کن از خامه همزبانی چند
که یک زبان نکند شرح داستان مرا
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر از غم و دلشکستگی گوینده حکایت دارد. او در چمنزاری که هیچکس صدای فغانش را نمیشنود، به دنبال کسی میگردد که آشیان و دلش را دریابد. وقتی شعر و یاد زلف معشوق بر زبانش میآید، این احساسات دردناکی را در او به وجود میآورد. او از بیخبر بودن دیگران از حالش و از عدم وجود معشوق در کنارش احساس غم میکند. همچنین، گوینده به تشبیه خود به شمعی در باد میپردازد که روحش سبکی و بیقراری میباشد. او از وعدم شناخت عشقش از دلش و زخمهایی که بر دلش نشستهاند، گلایه میکند و در نهایت از ناامیدی برای پیدا کردن کسی که بتواند داستانش را بفهمد، سخن میگوید.
هوش مصنوعی: در این باغ چون گلی که فریاد مرا نمیشنود، کجا برقی است که آشیانهام را برپا کند؟
هوش مصنوعی: وقتی که صحبت از موهای تو به میان میآید، دلم پر از احساسات میشود و زبانم به اندازه یک قلم سیاه، برای تو زیبایی و عشق را به تصویر میکشد.
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه مدت زیادی در این گلستان ماندهام، دیگر هیچکس محل زندگیام را از روی رد پایم نمیشناسد.
هوش مصنوعی: هرگز در کنارم به خواب نرفتی، مگر اینکه تیر عشق تو به جانم نفوذ کند.
هوش مصنوعی: مانند شمعی که در باد صبا به آرامی میلرزد، روح من نیز سبکبال و آزاد است و نسیم وصل میتواند جان مرا در بر بگیرد.
هوش مصنوعی: هرگز کوچهی زخمخوردهای را ندیدهام که دل نرود، زیرا وقتی به یاد دلبرم میافتم، درد دل به سراغم میآید.
هوش مصنوعی: مانند درخت نخل که در باغ جهانی میدرخشد، در هیچ حالتی کسی نه بهار مرا درک کرد و نه خزان مرا.
هوش مصنوعی: بهخاطر تأثیر عمیق و ماندگاری که سیهچردگان بر دل من گذاشتند، حالا وجود من هم مثل استخوانی سیاه شده است که در آن حالت غم و اندوه را به وضوح حس میکنم.
هوش مصنوعی: به کمک یک دوست آشنا و همزبان نیاز دارم تا داستانم را به خوبی بیان کند، چون تنها با یک زبان نمیتوانم آن را به درستی توضیح دهم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
رسید باد صبا تازه کرد جان مرا
نهفته داد به من بوی دلستان مرا
بخفت نرگس و فریاد کم کن، ای بلبل
کنون که خواب گرفته است ناتوان مرا
صبا سواد چمن زا چو نسخه کرد بر آب
[...]
رو ای صبا و بگو یار دلستان مرا
که وعده های دروغ تو سوخت جان مرا
سرا و خانه ام از طلعت تو روشن بود
سیاه ساخت فراق تو خان و مان مرا
فغان همی کنم از داغ هجر تو شب و روز
[...]
ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا
ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا
مراست جذبه شوقی که هر کجا میرم
هما به کوی تو میآرد استخوان مرا
خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد
[...]
گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا
گشود درد تو طومار استخوان مرا
نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است
که آورد بزبان غیر، داستان مرا
ز بسکه یافته ام فیض ها ز تنهایی
[...]
ز پرده های خموشی شنو فغان مرا
به غیر غنچه نفهمد کسی زبان مرا
نمی شود نفسی غافل از دلم صیاد
قفس به زیر نگین دارد آشیان مرا
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.