گنجور

 
کلیم

درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا

کجاست برق که بردارد آشیان مرا

حدیث زلف تو از دل به لب چو می آید

بسان خامه سیه می کند زبان مرا

ز بسکه مانده ز پروازم اندرین گلشن

ز نقش پا نشناسند آشیان مرا

به زندگی ننشستی به پهلویم هرگز

مگر خدنگ تو بنوازد استخوان مرا

چو شمع در ره باد صبا سبک‌روحم

نسیم وصل تواند ربود جان مرا

ندیده کوچهٔ زخمی که دل برون نرود

چو بر دلم گذر افتاده دلستان مرا

چو نخل شعله به باغ جهان به یک حالم

نه کس بهار مرا دید نه خزان مرا

ز بسکه نقش سیه‌چردگان به دل جا کرد

به تن سیاه چو رگ ساخت استخوان مرا

کلیم وام کن از خامه همزبانی چند

که یک زبان نکند شرح داستان مرا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

رسید باد صبا تازه کرد جان مرا

نهفته داد به من بوی دلستان مرا

بخفت نرگس و فریاد کم کن، ای بلبل

کنون که خواب گرفته است ناتوان مرا

صبا سواد چمن زا چو نسخه کرد بر آب

[...]

جامی

رو ای صبا و بگو یار دلستان مرا

که وعده های دروغ تو سوخت جان مرا

سرا و خانه ام از طلعت تو روشن بود

سیاه ساخت فراق تو خان و مان مرا

فغان همی کنم از داغ هجر تو شب و روز

[...]

قدسی مشهدی

ز رشک، باد صبا گرچه سوخت جان مرا

ولی ز برگ گل آراست آشیان مرا

مراست جذبه شوقی که هر کجا می‌رم

هما به کوی تو می‌آرد استخوان مرا

خوشم به گریه خونین که فرق نتوان کرد

[...]

واعظ قزوینی

گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا

گشود درد تو طومار استخوان مرا

نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است

که آورد بزبان غیر، داستان مرا

ز بسکه یافته ام فیض ها ز تنهایی

[...]

اسیر شهرستانی

ز پرده های خموشی شنو فغان مرا

به غیر غنچه نفهمد کسی زبان مرا

نمی شود نفسی غافل از دلم صیاد

قفس به زیر نگین دارد آشیان مرا

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه