گنجور

 
کلیم

درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا

کجاست برق که بردارد آشیان مرا

حدیث زلف تو از دل به لب چو می آید

بسان خامه سیه می کند زبان مرا

ز بسکه مانده ز پروازم اندرین گلشن

ز نقش پا نشناسند آشیان مرا

به زندگی ننشستی به پهلویم هرگز

مگر خدنگ تو بنوازد استخوان مرا

چو شمع در ره باد صبا سبک‌روحم

نسیم وصل تواند ربود جان مرا

ندیده کوچهٔ زخمی که دل برون نرود

چو بر دلم گذر افتاده دلستان مرا

چو نخل شعله به باغ جهان به یک حالم

نه کس بهار مرا دید نه خزان مرا

ز بسکه نقش سیه‌چردگان به دل جا کرد

به تن سیاه چو رگ ساخت استخوان مرا

کلیم وام کن از خامه همزبانی چند

که یک زبان نکند شرح داستان مرا