گنجور

 
۱۷۰۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۷

 

... به فعل و شکل به دام و کمند ماند راست

کمند جادو بندست و دام عاشق گیر

دلی که بسته و غمگین شده است در گرهش

گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر ...

... شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر

چو حال بندگی من تو را خداوندا

مقررست مرا نیست طاقت تقریر ...

امیر معزی
 
۱۷۰۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۸

 

... باغ گویی تن همی پنهان کند در زیر زر

باغ را چون بنگری گویی که زرین است تن

کوه را چون بنگری گویی که سیمین است سر

از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا

وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شمر

ابر گویی بر هوا گشته است چون مشکین زره ...

... چون بتابد صدهزاران حلقه باشد گل سپر

ماه پیش او کمر بندد به خدمت همچنانک

بیش تخت نصرت الدین مشتری بندد کمر

آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار ...

... بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر

آمدستم تا به حکم بندگی و دوستی

گیرم از روی تو فال و گیرم از رای تو فر ...

امیر معزی
 
۱۷۰۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵۹

 

... قضا مصور گشته است در میان قدر

اگر به چشم خرد بنگرد به عالم جان

خدای باز دهد جان رفته را به صور ...

... که تا ز بهر دعاگوی او شود منبر

اگر کسی بنویسد برای او جزوی

ستارگا نش قلم باید و فلک دفتر ...

... ز معجزات تو تا معجزات پیغمبر

اگر ز جود تو یابند کوه و دشت نسیم

وگر ز دست تو یابند خاک و سنگ مطر

به جای لاله زبرجد برآید از سرکوه ...

... ضمیر و فکرت تو چون کند همی از بر

همیشه بسته میان است و آسمان گویی

ز بهر خدمت تو بست بر میاتش کمر

خدایگانا هستم رهی و بنده تو

که بنده دار خداوندی و رهی پرور

چگونه بودم دور از تو اندرین مدت ...

... دراز و تیره رهی بود بی تو در پیشم

درشت و ناخوش و آشوبناک و پهناور

یکی بیابان دیدم ز آدمی خالی ...

... که در زبرجد و مینا مرصع است درر

بنات نعش و ثریا چنان نمود مرا

که شاخ نسترن اندر میان سیسنبر ...

... جهان متابع رای تو و زمانه مطیع

قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر

امیر معزی
 
۱۷۰۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۱

 

... خدایگانا آ ن کس که نعمتش دادی

به شرط خدمت یک چند بسته بود کمر

چو شد مخالف و بر نعمت تو شکر نکرد ...

... سپاه او را چون قوم عاد را صرصر

ز فعل خویش بنازد همی و در مثل است

کسی که بد کند از بد هم او برد کیفر ...

... همیشه تا که همی بشکفد ز باد صبا

به باغ در سمن تازه و بنفشه تر

یکی چو عارض خوبان سپید و روشن و پاک ...

امیر معزی
 
۱۷۰۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۲

 

... گاه از گل و ارغوان کند بالین

گاه از مه و مشتری کند بستر

گه تابد و گه شود خم اندر خم ...

... پروین به عقیق بر شده مضمر

هر بوسه کز او به قهر بستانم

چون آب حیات هست جان پرور ...

... تو شاه ملوک و خسرو عالم

پیش تو ملوک بنده و چاکر

بخت تو بلند و رای تو عالی ...

امیر معزی
 
۱۷۰۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۳

 

... مقهور شد مخالف زین شاه و ملک و لشکر

میران نامدارند این بندگان سلطان

هریک چو حاتم طی هریک چو رستم زر

یک بنده گاه بخشش با همت فریدون

یک بنده گاه کوشش با نصرت سکندر

وان میزبان زیبا در پیش تخت خسرو

بسته میان به خدمت چون بندگان دیگر

امروز بر شهنشه رحمت همی فشاند ...

... زیرا که هست سنجر مهمان میر قیصر

زین شاه بنده پرور شادی است بندگان را

تا جاودان بماناد این شاه بنده پرور

گردون به جهد و طاعت پیمانش را متابع ...

امیر معزی
 
۱۷۰۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۴

 

خدای هر چه دهد بنده را ز فتح و ظفر

به دین پاک دهد یا به عقل یا به هنر ...

... مرادش آنکه بیابد به قهر خانه خان

چنانکه قصر به شمشیر بستد از قیصر

به فال فرخ لشکرکشید تا لب آب ...

... یکی شکوفه و سوسن گرفته در جوشن

یکی بنفشه و نرگس نهفته در مغفر

بر ین صفت سپهی خصم بند و قلعه گشای

مبارزافکن و دشمن ربای و شیر شکر ...

... در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و فکر

بنش رسیده به ماهی سرش رسیده به ماه

فتاده مردم از او در ضلالت از بن و سر

قیاس خندق و پستی اش درگذشته ز حد ...

... چنین حصار که داند گشاد جز ملکی

که پیش خدمت او روزگار بست کمر

پد رش فتح سمرقند خواست از ایزد ...

... یقین شناس که در روضه بهشت امروز

همی بنازد جان پدر ز فتح پسر

خدایگانا شاها مظفرا ملکا ...

... چنین دو فتح که کردی شهاتو در دو سفر

به شعر فتح تو من بنده را مفاخرت است

که شعر فتح تو شاهان همی کنند از بر ...

امیر معزی
 
۱۷۰۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۵

 

... از بهر بلا سوزن آویختی از عبهر

بر غز و میان بستی دلهای بتان خستی

در بتکده بشکستی بازار بت و بتگر ...

... بر چرخ غبار او بر فتح مدار او

تابنده سوار او چونانکه ز گردون خور

ای چون پدر و چون جد از تاجوران مفرد ...

... ور تو ز هنرمندی با غز و بپیوندی

دربند تو چون بندی بیچاره شود قیصر

روم از تو زبون گردد بتخانه نگون گردد ...

... تدبیر تو فرخنده تایید تو پاینده

آفاق تو را بنده افلاک تو را چاکر

با طاعت تو مقرون بر خدمت تو مفتون ...

امیر معزی
 
۱۷۰۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۶

 

ای شه پیروزبخت ای خسرو پیروزگر

ای همه شاهان به خدمت پیش تو بسته کمر

تو معز دین و دنیایی و بفزاید همی ...

... نگروید از جهل و گمراهی به اخبار و سور

صنع یزدان بزم و رزم تو بدو بنمود وگفت

کان نمودار جنان است این نمودار سقر ...

امیر معزی
 
۱۷۱۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۶۸

 

... شد دل و مغز بداندیشان تهی از شور و شر

گاه کوشش آنچه اندرکاشغر بستد ز خان

گاه بخشش باز داد آخر به خان کاشغر ...

... مدح تو چون نظم گردد درج گردد پر غرر

بنده گر بینی بدان حضرت توانستی رسید

راه آن حضرت قلم کرد ار بپیمودی به سر

در دو خدمت عرضه کردست اعتقاد خویشتن

بندگی و چاکری را شرح داده سر به سر

اندر آن خدمت که بفرستاد بر دست شرف ...

... تا جهان دارد محرم را مقدم بر صفر

عدل ورز و عقل سنج و بنده دار و بدره بار

نام جوی و کام ران و شاد با ش و نوش خور

امیر معزی
 
۱۷۱۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۰

 

... میر ستوده خصلت شاه گزیده اختر

یک روز در صبوحی بنشست خرم و شاد

آزاده وار و زیبا فرزانه وار و درخور ...

... ای روز رزم و موکب بر دشمنان مظفر

چرخی مگر که هستی تابنده و توانا

بحری مگر که هستی بخشنده و توانگر ...

... کس را وقوف نبود بر گنبد مدور

من بنده تا زبان را در مدح تو گشادم

بر من گشاد یزدان از ناز و نیکوی در ...

... شد بیت های شعرم در مدح تو چو شکر

تعویذوار دارم شکر تو بسته بر دل

تسبیح وار دارم مدح تو کرده از بر ...

امیر معزی
 
۱۷۱۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۷۷

 

... بر ثنای او زبان بگشاده دارد روزگار

تا که او در دولت و شاهی همی بندد کمر

هست فرمانش امام خلق عالم یک به یک ...

... نام تو هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر

هر که او بر درگه تو بست در خدمت میان

ایزد از روزی و پیروزی بر او بگشاد در

هر که برگردد ز عهد تو فقل این الجوار

وانکه بگریزد ز حکم تو قفل آه بن المفر

روزگار آن را همی گوید که حاشا لا تطع ...

امیر معزی
 
۱۷۱۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۱

 

... وز اقبال سلطان عزیز و توانگر

ایا پادشاهی که بسته است گردون

ز مدح تو بر گردن دهر زیور ...

... تهی شد به اقبالت از شور و از شر

ز اقبال تو هر چه بنمود گردون

همه عبرت است و شگفتی سراسر ...

... به تیغ سیاست سر خصم بدرو

به چشم عنایت سوی خلق بنگر

به هر وقت چوگان دولت همی زن ...

امیر معزی
 
۱۷۱۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۲

 

... یا زمین از گوهر و زر هر چه پنهان کرده بود

در سرای فخر ملک امروز بنمود آشکار

پیش خسرو در سجود آمد جهانی در صور ...

... قبله شاهان و تاج ملت و فخر تبار

آن جهانداری که تا او بست بر شاهی کمر

بند ملک و دین بدان بند کمر گشت استوار

آن که در شاهی و در مردی به او میراث ماند ...

... تا بباید روزگار و تا بماند کردگار

آفتابت بنده باد و آسمانت باد رام

روزگارت باد چاکر کردگارت باد یار ...

امیر معزی
 
۱۷۱۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۳

 

... ای بسا شاها که بر سر داشت تاج خسروی

تاج بنهاد و به خدمت بست پیش تو کمر

ای بسا حصنا که از کین تو شور و شر نمود ...

... هم به جسم اندر حیات و هم به چشم اندر بصر

بندگان پروردگان دولت و بخت تواند

خاصه آن شیر دلیر و میر بی همتا و نر ...

امیر معزی
 
۱۷۱۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۴

 

... هست پنداری دل او دوزخی پر زمهریر

حاسدت در بند زندان زنده ماند مدتی

تا ز اقبالت خورد هر ساعتی گرم و زفیر ...

... تا تو باشی شاه مشرق را وزیر و کدخدا

بنده زیبد پیش تو چون اردوان و اردشیر

پای دارد با مصافی از مصافش یک غلام ...

... کوه پرکافور و کبکان گشته خاموش از صفیر

عقدهای گلبنان از هم گسسته ماه مهر

سازهای بلبلان درهم شکسته ماه تیر ...

... در بلاغت چون فرزدوق در فصاحت چون جریر

از تو گیرد مایه هر شاعر که بستاید تو را

تو چو دریایی و طبع شاعران ابر مطیر ...

امیر معزی
 
۱۷۱۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۵

 

... از فروغ آتش دل وز سرشک آب چشم

هر شبی در بسترم برق است و بر بالین مطر

گر شود در عقده تنین قمر هر چندگاه ...

... مشک و قیر اندوده عمدا کرد بر نسرین گذر

در مه تشرین اگر رخساره بنماید به باغ

آید اندر باغ نسرین در مه تشرین به بر ...

... هست مه گر مه بود سنگین به دل سیمین به بر

زلف او بر گل ز سنبل بست بر چینی عجب

کس نبندد بر گل از سنبل چنان پرچین دگر

آن که در شطرنج تضعیفات بتواند شمرد

گو بیا در زلف او بند و شکنج و چین شمر

تا فرستادند سوی چین ز رویش نسختی ...

... آسمان او را ز جوزا گر کمر سازد رواست

تا به خدمت بندد او پیش سدیدالدین کمر

صدر عثمان حلم بوبکر آن محمد کز شرف ...

امیر معزی
 
۱۷۱۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۸۹

 

... گفتا که فخر دولت و پیرایه بشر

گفتم سپهر سعد و علو سعدبن علی

گفتا سر سعادت و سرمایه ظفر ...

... گفتم قلم ز آرزوی خدمتش چه کرد

گفتا که بست چون رهیان بر میان کمر

گفتم که چیست آن قلم اندر بنان او

گفتا عطاردست قران کرده با قمر

گفتم بنان او قدرست و قلم قضا

گفتا بود همیشه قضا همبر قدر ...

امیر معزی
 
۱۷۱۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۱

 

... نهاده چون ملکان بر سر افسر زرین

شریف وار فرو بسته گیسوان از بر

نه از ملوک نسب دارد و نه از اشراف ...

... زمین به دست هوا راست کرده قامت او

هوا به دست زمین بر میانش بسته کمر

به سان مرغی زرین که نوک منقارش ...

... رسید موسم اثار رحمت یزدان

یکی به چشم شگفتی به رحمتش بنگر

نمود خواهد در خانه شرف خورشید

صناعتی که چو بستان جهان شود از سر

ز بهر راحت ارواح خلق روح الامین ...

... کنند کبکان برکوه لاله را بالین

کنندگوران بر دشت سبزه را بستر

گهی تذروان شادی کنند گرد چمن ...

... سفیدپوشان بر بوستان رسند نفر

بنفشه در دل لاله ز داغ رشک نهد

چو سوی لاله به شوخی کند نگه عبهر

چوگل بخندد و از مهر روی بنماید

زند ز عشق به رخ بر تپانچه نیلوفر ...

امیر معزی
 
۱۷۲۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۲

 

... خسته آنم که ازگل توده دارد بر سمن

بسته آنم که از شب حلقه دارد بر قمر

از شرر هرگز جدا آتش نگردد پس چرا

بر رخ او آتش است و جسم من بارد شرر

موی من بنگر چوخواهی عاشقی سیمین سرشک

موی او بنگر چو خواهی دلبری زرین کمر

تا ببینی زر او در دلبری بر روی سیم ...

امیر معزی
 
 
۱
۸۴
۸۵
۸۶
۸۷
۸۸
۵۵۱