گنجور

 
امیر معزی

سوال کردم از اقبال دوش وقت سحر

چهار چیز که نیکوترست یک ز دگر

نخست گفتم کان بی‌کرانه دریا چیست

که آب او همه جودست و موج او همه زر

رسیده منفعت آب او به شرق و غرب

رسیده مشعلهٔ موج او به بحر و به بر

از آب او شده در ملک باغ دولت سبز

ز موج او شده بر چرخ اوج‌ کیوان تر

به بیخ شاخ شده آب او که هر شاخی

ز بس بزرگی بی‌ساحت است و بی‌معبر

فرات و دجله و جیحون و نیل و سیحون است

به‌گاه بخشش او بیخ شاخ را چاکر

در او براند ملاح طبع هر روزی

هزار کشتی بی‌بادبان و بی‌لنگر

ز گنج فضل گرانبار گشت هر کشتی

به گونه‌گونه یواقیت وگونه‌گونه گهر

مسافران جهان در جهان یکی دریا

ندیده‌اند و نبینند از او شگفتی تر

گهی بدو در مرغابیان رنگین تن

گهی شگفت و عجب ماهیان زرین‌بر

جواب داد که آن دست راد دستور است

گه گاه کلک همی‌گیرد و گهی ساغر

سوال کردم کان جشمهٔ مبارک چیست

به لون و شکل چو خورشید و چون دو هفته قمر

نمود فضل خدای آن خجسته چشمه به خلق

چنانکه چشمهٔ حیوان به خضر پیغمبر

به جای تازه گیاه اندر او در و گوهر

به‌جای آب زلال اندر او نَد و عنبر

عیان او ز ضیاء و نهان او ز ظَلَم

برون او ز صفا و درون او ز کَدَر

چو طاعتی که گناه اندرو بود مدغم

چو آتشی که دخان اندرو بود مضمر

نهاده چون ملکان بر سر افسر زرین

شریف‌وار فرو بسته گیسوان از بر

نه از ملوک نسب دارد و نه از اشراف

بود همیشه خداوند گیسو و افسر

چو اخترست فروهشه ظاهرش لیکن

سیاه چون شب تاری است باطنش یکسر

فروغ اختر دیدم بسی میانهٔ شب

شب سیاه ندیدم میانهٔ اختر

جواب داد که هست آن دوات صدر عجم

که می‌نهد گه توقیع پیش خویش اندر

سؤال کردم کان زرد چهرِ لاغر چیست

که گاه عامل نفع است و گاه فاعل ضر

گهی میانهٔ صحرای سیم غالیه بار

گهی میانهٔ دریای قیر غالیه خور

سَخی بساط و سَخا کسوت و اَدیم حصار

شهاب‌رنگ و سنان‌شکل و خیزران‌پیکر

به فرق اَسوَد و روز هنر از او ابیض

به‌گونه اَصفَر و روی‌ کرم از او احمر

بدو معالی بینا و چشم او اَعمی

بدو معانی فربی و جسم او لاغر

زمین به دست هوا راست‌ کرده قامت او

هوا به دست زمین بر میانش بسته‌کمر

به سان مرغی زرین که نوک منقارش

به مشک ناب نگارد همیشه سیمین بر

صریر او برساند به لفظ معنی را

چو قدرت ملک‌العرش روح را به‌ صور

چو شب بود علم مصریان ‌کند پیدا

به روز رایت عباسیان نشان و اثر

به ابر ماند و بر برگ سوسن و نسرین

به رنگ قطران بارد همیشه ز ابر مطر

چو کوثرست و بزاید ازو همی قطران

وگرچه قطران هرگز نخیزد ازکوثر

جواب داد که کلک وزیر شاه است آن

به حَلّ و عَقد جهان نایب قضا و قدر

سوال کردم کان عقدهای گوهر چیست

ز فخرگردن ایام را شده زیور

ضمیر سفته به الماس عقد هر گهری

ز دست طبع مر او را به رشته‌ کرده هنر

نموده هر گهر آثار نعمت فردوس

گشاده هر هنر آثار حکمت داور

نه منعقد شده در سنگها ز گردش چرخ

نه رنگ یافته درکانها ز تابش خَور

همه نتیجه و پروردهٔ دماغ و دل است

همه نهاده و اَلفغده ی ضمیر و فکر

خزانه را عوض است آن ز تاج نوشروان

زمانه را بدل است آن ز باج اسکندر

سفینه‌های خرد را فَواکه است و نُکَت

صحیفه‌های ادب را نوادرست و غُرَر

چنان‌که گوهر در دست هیچ بازرگان

ندیده دیده ی گوهرفروش و گوهرخر

جواب داد که توقیع‌های خواجه بود

به نامه‌ها بر مانند عقدهای گهر

وزیر عالم عادل عمید ملک ملک

مجیر دولت ابوالفتح اصل فتح و ظفر

علی ‌کجا پدر او حسین بود به علم

چنان علی است‌ که او را حسین بود پسر

چهار یار نبی داشتند سیرت خوب

گرفت سیرت ایشان وزیر خوب سیر

شجاع چون علی است و به‌شرم چون عثمان

کریم طبع چو بوبکر و داد ده چو عمر

کجا ز همت و احسان او حدیث کنند

حدیث حاتم و جعفر هبا شناس و هدر

ز بهر آنکه به یک ساعت آن چه او بدهد

به عمر خویش ندادند حاتم و جعفر

عجب نباشد با همت چنین دستور

اگر ملوک ملک را شوند خدمتگر

به هند آنبهٔ پیل او برد چیپال

به روم غاشیهٔ اسب او کشد قیصر

ز بوعلی و علی خرم‌اند در دو جهان

دو پادشاه یکی غایب و یکی ایدر

از آن به عقبی نازد همی ملک سلطان

وزین به دنیا نازد همی ملک سنجر

بهر دو جای نخواهند دور شد هرگز

علی رئیس پسر بوعلی رئیس پدر

ایا مبشر آزادگان نخواهد خاست

ز نسل بوالبشر اندر زمانه چون تو بشر

بود هزار یکی آنکه از تو بیند چشم

فضیلتی که ز تو گوش بشنود به خبر

چو دفع سازد و تأخیر در سخاوت مرد

بهانه یک ز مگر سازد و یکی ز اگر

سخاوت تو ز تاخیر و دفع دور بود

از آن‌کجا نه اگر باشد اندرو نه مگر

ز بیم تیغ غلامانت هر دو ا‌در تَعَب‌اندا

جوان و پیر هم از باختر هم از خاور

بود ز سمع بصر را گه ثنای تو رشک

چنانکه گاه لقای تو سمع را ز بصر

ز بیم تیغ غلامانت بر فلک خورشید

به‌روی درکشد از ماه‌گاه گاه سپر

بدید در ازل آتش نهیب خشم تو را

از آن نهیب نهان گشت در میان حجر

بدان زمین که تو لشکرکشی و روی نهی

تو را خدای فرستد ز آسمان لشکر

کسی که منکر گردد تو را به اول‌ کار

رسد به عاقبت او را عقوبتی مُنکَر

خطر ز دشمنی و کین تو کسی جوید

که خانمان کند او عرضه بر هلاک و خطر

اگرچه خصم تو اسباب حزم ساخته بود

وگرچه ‌کُتْب حذر جمله کرده بود از بر

کتابهٔ علمت چون بدید روز نبرد

از آن کتابه فراموش کرد کُتبِ حذر

فلک نمود بدو محشری که در دل او

بماند تا گه محشر نهیب آن محشر

مبارک آمد فتح تو در میان فتوح

چنانکه سورهٔ الفتح در میان سور

نه ممکن است معالیت‌ را قیاس و شمار

که هست عاجز از آن فکرت ستاره شمر

قیاس برگ درختان کجا شود ممکن

شمار قطرهٔ باران که را بود باور

اگر ز همت و حلم تو بهره‌ای یابد

گه سرشک و شرر هم سحاب و هم آذر

شرار آن سوی پستی‌ گرایدی چو سرشک

سرشک این سوی بالا شتابدی جو شرر

اگر سخا و ثنا را شرایط است تویی

جهان‌فروز و جوانی‌فزای و جان پرور

رسید موسم اثار رحمت یزدان

یکی به‌ چشم شگفتی به‌ رحمتش بنگر

نمود خواهد در خانهٔ شرف خورشید

صناعتی که چو بستان جهان شود از سر

ز بهر راحت ارواح خلق روح‌الامین

بهشت را سوی دنیا گشاد خواهد در

گهر فرستد رضوان به دست باد صبا

زگوش و گردن حوران به شاخه‌های شجر

قِنینه سجده برد پیش گل چو بلبل مست

خطیب گردد و از شاخ گل کند منبر

کنند کبکان برکوه لاله را بالین

کنندگوران بر دشت سبزه را بستر

گهی تَذَروان شادی کنند گرد چمن

گهی گوزنان بازی کنند گرد شَمَر

سیاه پوشان از بوستان شوند نفور

سفیدپوشان بر بوستان رسند نفر

بنفشه در دل لاله ز داغ رشک نهد

چو سوی لاله به‌ شوخی‌ کند نگه عبهر

چوگل بخندد و از مهر روی بنماید

زند ز عشق به رخ بر تپانچه نیلوفر

چو ابر بگسلد اندر هوا تو گویی هست

به ‌روی آینه بر جای جای خاکستر

گهی چو تیغ تو تابد میان ابر درخش

گهی چو کوس تو آواز بر‌کشد تندر

زگل دعای تو گویند بلبلان همه شب

ز سرو فاخته آمین کند به وقت سحر

بلند بختا بختم جوان شد از نظرت

نظیر تو نشناسم‌ کسی به حسن نظر

اگرچه مدح بسی گفته‌ام بزرگان را

همی نویسم مدح تو بر سر دفتر

همی فزون شود از شکر نعمت تو مرا

سه قوت بدن اندر دل و دِماغ و جگر

ز نی شکر بود اندر جهان خلایق را

مرا ز کلک تو شُکرست و شُکر به ز شَکَر

چو ساز و آلت و برگ سفر ندارم من

روا بود که معافم کنی ز رنج سفر

همیشه تا صفت خرمی بود ز جنان

چنان کجا صفت ناخوشی بود ز سقر

ز خرمی چو جنان بر ولیت باد جهان

ز ناخوشی چو سقر باد بر عدوت مقر

همیشه تا نبود خامه همچو خنجر تیز

بود دو شاخ یکی و بود دو روی دگر

دو شاخ باد چو خامه دل و زبان کسی

که در وفای تو باشد دو روی چون خنجر

جناب تو علما را ز نائبات پناه

جوار تو حکما را ز حادثات مفر

تو در پناه ملک در زمانه فرمان ده

به همّت تو ملک را زمانه فرمان بر

تو را و او را روزی به جشن نوروزی

هم آسمانی‌ اقبال و هم الهی فر