گنجور

 
امیر معزی

همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه‌ پذیر

شکن‌شکن چو زره حلقه‌حلقه چون زنجیر

رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر

وز آن نفر چو دل من هزار تن به‌نفیر

ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون

بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر

چنانکه شیر بود پرورندهٔ اطفال

شکنج و حلقهٔ او هست پرورندهٔ سیر

ز مشک بر مه روشن همی‌کشد پرگار

ز قیر بر گل و سوسن همی‌کند تصویر

به مشک ماند اگر گل نگار باشد مشک

به قیر ماند اگر مه پرست باشد قیر

عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند

به عشق در ا‌نظرا من زغالیه است و عبیر

به فعل و شکل به‌ دام و کمند ماند راست

کمند جادو بندست و دام عاشق‌ گیر

دلی‌ که بسته و غمگین شده است در گرهش

گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر

جمال آل حسن فخر گوهر اسحاق

که هست بر فلک دولت آفتاب منبر

بزرگوار جهان مَخلَص‌ِ خلیفهٔ حق

بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر

مظفر آن که کَفَش رایت کفایت را

همی درست‌کند پیش کافیان تفسیر

هر آن چه هست مقدر ز حسن مخلوقات

یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر

دل منور او هست عقل را عنصر

ید مؤید او هست جود را اکسیر

امکبر اندا بر نام او تخلص و مدح

که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر

به‌ آفرین خدای آن ‌که بود در شب و روز

محرری که کند آفرین او تحریر

کسی‌ که بر تن و بر جان او سگالد غدر

ز غد‌ر دهر شود چشمهای او چو غدیر

اگر چه قدرت حق بیشتر ز قدرت جم

به وقت قدرت تدبیر هست آصف پیر

اگرچه در همه چیزی مؤثرست فلک

بلند همت او در فلک‌ کند تاثیر

ز بهر مصلحت ملک باشدش فکرت

ز بهر منفعت خلق باشدش تدبیر

همه لطافت نور از اثیر بگریزد

اگر رسد اثر خشم او به چرخ اثیر

به روز بزم قدم درکف موافق او

شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر

به روز رزم زره بر تن مخالف او

ز هم ‌گسسته شود همچو تارهای حریر

ایا همیشه دل پاک تو به فخر مشار

ویا همیشه ‌کف راد تو به خیر مشیر

ز کارهای پسندیده کار توست سرور

ز جایهای گرانمایه جای توست سریر

فقیر بود جهان بی‌تو ازکفایت و فخر

تو آمدیّ و غنی شد به تو جهانِ فقیر

زمانه شیفتهٔ دل بود و تیرهٔ چشم کنون

به تن‌ گرفت قرار و به‌ چشم گشت قریر

ز دست و طبع تو گیتی همه شکفته شود

به طبع باد صبایی به دست ابر مطیر

نظیر گفت نیارم تو را به هیچ صفت

از آن قِبَل که خدایت نیافرید نظیر

دل و ضمیر تو ماند همی به لؤلؤ تر

میان لؤلؤ لالا توراست بحر غزیر

زریر و خون به رخ و چشم دشمن تو درست

مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر

زحل به تیر نحوست مخالفان تو را

همی خَلَد جگر آری خَلَنده باشد تیر

ز رنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست

تن عدؤت‌ بلی زار ناله باشد و زیر

قضای خالق عرش است وعدهٔ تو مگر

که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر

مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت

که چشم عقل بود بی‌مدایح تو ضریر

مگر لقای تو اصل بصیرت است و بصر

که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر

به نامه‌ای چو نویسد دبیر نام تو را

دهانِ دهر دهد بوسه بر دهان دبیر

اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب

مُعَبِرّش همه نیک‌اختری کند تعبیر

وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت

شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر

چو حال بندگی من تو را خداوندا

مُقرّرست مرا نیست طاقت تقریر

جوان و پیر سزد آفرین‌گر تو چو من

به سال و ماه جوان و به فضل و دانش پیر

مهذّب است به تو حکمتم زهی تهذیب

موّقرست به تو نعمتم زهی توقیر

به جای هر نفسی‌ گر ستایشی کنمت

به جان تو که شناسم ز خویشتن تقصیر

وگر کنم به همه عمر شکر نعمت تو

به نعمت تو که از خویشتن خورم تشویر

همیشه تا که به خیر و به شر میان بشر

همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر

زمانه باد به شر مخالف تو رسول

ستاره باد به خیر موافق تو بشیر

تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده به پای

بتان نوش لب دوست جوی دشمن‌ گیر

بلند قامت ایشان چو سرو در کِشمَر

بدیع صورت ایشان جو نقش در کشمیر

تو جفت طاعت و گردون تو را همیشه مطیع

تو یار نصرت و یزدان تورا همیسه نصیر