گنجور

 
امیر معزی

صد زره دارد ز سنبل بر گل آن شیرین پسر

حلقه‌های آن زره‌ها سر زده در یکدگر

ای عجب آن حلقه‌ها کز بهر آشوب و بلا

گاه پیش ‌گل سپر باشند و گاهی‌ گل سپر

زلف او در اصل کوتاه است و هر روزی به قصد

از سرش لختی ببرد تا شود کوتاه تر

در شریعت دزد را باید بریدن دست و پا

زلف او دل دزد شد بس چونش ببریدند سر!

گر نخواهد خورد خون عاشق آن زیباصنم

ور نخواهد برد هوش عاشق آن شیرین پسر

سنگ خارا از چه پنهان‌کرد در زیر حریر

مشک سارا از چه پیدا کرد بر طرف قمر

هر کرا دردی بود در دل ز رنج عاشقی

به‌ شود چون بر لب و رخسار او یابد ظفر

گر گل و شکر به‌ کار آید ز بهر درد دل

اینک آن رخسار و آن لب هم‌ گل است و هم شکر

هرکه یابد وصل او یابد ز بهروزی نشان

هرکه یابد وصف او یابد ز پیروزی خبر

وصل او آرام جان عاشقان عالم است

وصف او تشیب مدح شهریار دادگر

خسرو عالم ملکشاه آن خداوندی که هست

شهریار شرق و غرب و پادشاه بحر و بر

ایزد دانا دلش را آفریدست از کرم

دولت برنا تنش را پروریدست از هنر

بر ثنای او زبان بگشاده دارد روزگار

تا که او در دولت و شاهی همی بندد کمر

هست فرمانش امام خلق عالم یک به ‌یک

هست تدبیرش صلاح ملک عالم سر بسر

متفق‌ گشته است با فرمان او گویی قضا

متصل‌گشته است با پیمان او گویی قدر

ای شهنشاهی که اندر دین و ملک آراسته است

نام تو هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر

هر که او بر درگه تو بست در خدمت میان

ایزد از روزی و پیروزی بر او بگشاد در

هر که برگردد ز عهد تو فَقُل اَینَ الجِوار

وانکه بگریزد ز حکم تو قفل آه‌بن‌المفر

روزگار آن را همی گوید که حاشا لا تُطِع

آسمان این را همی‌گوید که‌ کلا لاوزر

از مدار چرخ و حکم زهره و بهرام و تیر

با تو باد این شانزده هم در حضر هم در سفر

ملک و دین و تخت و بخت وکلک و تیغ و مهر و جام

عزم و جاه و عمر و مال و نام و کام و فتح و فر