گنجور

 
امیر معزی

گفتم به عقل دوش‌ که یا اَحسَن‌الصُّور

گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر

گفتم مرا نظر همه وقتی به‌سوی توست

گفتا همی به چشم حقیقت کنی نظر

گفتم که هر چه از توبپرسم دهی جواب

گفتا جواب پرسش تو کرده‌ام ز بر

گفتم میان روح و میان تو فرق چیست

گفتا که او بدیع‌تر و من رفیع‌تر

گفتم چگونه گیرد روح از تو روشنی

گفتا چنان که آینه گیرد ز نور خور

گفتم که چیست کار شما اندرین جهان

گفتا صلاح خلق به تدبیر یکدگر

گفتم رسید در تن هر جانور به هم

گفتا رسیم در تن بعضی ز جانور

گفتم به عَون کیست شما را موافقت

گفتا به عون ایزد دارای دادگر

گفتم که آفریدهٔ اول مگر تویی

گفتا درین حدیث چه باید همی مگر

گفتم دماغها فلک است و تو کوکبی

گفتا روانها صدف است و منم‌ گهر

گفتم بود سزای ملامت حریف تو

گفتا حریف من ز ملامت‌کند حذر

گفتم دلم به بحرکمال تو عبره کرد

گفتا که عبره ‌کرد و خبر یافت از عبر

گفتم‌ که بر حریف تو خنجر کشد شراب

گفتا شود حمایت من پیش او سپر

گفتم که در سخن فکر من قوی شدست

گفتا قوی به تقویت من شود فکر

گفتم ستوده شد هنر من به نظم تو

گفتا به نظم شعر ستوده شود هنر

گفتم ضمیر من شَجَر باغ حکمت است

گفتا شدست باغ مزین بدین شجر

گفتم‌که این شجر همه ساله ثمر دهد

گفتا مدایح شرف‌الدین دهد ثمر

گفتم وجیه ملک پسندیدهٔ ملوک

گفتا که فخر دولت و پیرایهٔ بشر

گفتم سپهر سعد و عُلو سعدبنْ‌علی

گفتا سر سعادت و سرمایهٔ ظفر

گفتم شرف گرفت بدو گوهر سلف

گفتا خطر گرفت بدو دودهٔ پدر

گفتم‌که رفته نیست سلف با چنو خلف

گفتاکه مرده نیست پدر با چنو پسر

گفتم مقدم است بر احرار روزگار

گفتا چنانکه سورهٔ الحمد بر سُوَر

گفتم که اوست پیشرو مهتران عصر

گفت او مُحَرّم است و دگر مهتران صَفَر

گفتم که جای همّت او جز مَجَرّه نیست

گفتا که بر مَجَرّه‌ کشد مرد را مَجَر

گفتم که هست با سَفَره در سَفَر عدیل

گفتا که در حظیرهٔ قدس است در حضر

گفتم ز بخت بد به‌نفیرند دشمنانش‌

گفتا که نیک بخت نفورست زان نفر

گفتم اثیر در همه عالم اثر کند

گفتا که در اثر کند خشم او اثر

گفتم قرار دولت عالیش تا کی است‌؟

گفتا که تا مدار سپهرست بر مدر

گفتم سعادت دو جهانی بهم که یافت

گفتا کسی که کرد به درگاه او گذر

گفتم جهان تن است و خراسان بر او سرست

گفتا سرست و ا‌مرو وراا همچو چشم سر

گفتم که از بصر نبود چشم بی‌نیاز

گفتا که هست طلعت او چشم را بصر

گفتم رسید نامهٔ فضلش به شرق و غرب

گفتا رسید سایهٔ عدلش به بحر و بر

گفتم بود کتابت او یک به‌ یک درست

گفتا بود عبارت او سر به سر غُرر

گفتم قلم ز آرزوی خدمتش چه کرد

گفتا که بست چون رهیان بر میان‌کمر

گفتم ‌که چیست آن قلم اندر بنان او

گفتا عَطارُدست قِران کرده با قمر

گفتم بنان او قَدَرست و قلم قضا

گفتا بود همیشه قضا همبر قدر

گفتم کند محبت او از سقر جنان

گفتا کند عداوت او از جنان سقر

گفتم شب است روز همه حاسدان او

گفتا شبی‌که روز شمارش بود سحر

گفتم اگر مخالفت او کند عقاب

گفتا عقاب را بکندکبک بال و پر

گفتم اگر رسوم خلافش رسد به ابر

گفتا سرشک ابر شود در هوا شرر

گفتم ‌که دعوت زکریا و نوح چیست

گفتا دو آیت است علامات خیر و شر

گفتم که هست ربِّ رضینا سزای او

گفتا سزای دشمن او رب لا تذر

گفتم ‌که هست پیش دلش بدر چون سها

گفتاکه بحر باکف او هست چون شمر

گفتم که بدر با دل او چون سُها شناس

گفتا که بحر با کف او چون شمر شمر

گفتم بس است حشمت او شرع را پناه

گفتا بس است حضرت او خلق را مفر

گفتم همیشه هست ‌گشاده در دلش

گفتا گشاده‌دل نبود جزگشاده در

گفتم ‌که نفع منتظرست از سخای او

گفتا ز آفتاب بود نور منتظر

گفتم بود ز مدحت او قیمت سخن

گفتا بلی به روح بود قیمت صور

گفتم کز او شدند همه شاعران خطیر

گفتا بدو گرفت همه شعرها خطر

گفتم سزد ستایش او مهر جان و دل

گفتا چنانکه نام ملک مهر سیم و زر

گفتم که خوش بود شکر اندر دهان خلق

گفتا که شکر نعمت او خوشتر از شکر

گفتم دلیل من به سفر بود دولتش

گفتا بدین دلیل مبارک بود سفر

گفتم ز هجر اوست دهانم همیشه خشک

گفتا ز شکر اوست زبانت همیشه تر

گفتم چگونه بوسه دهم بر رکاب او

گفتا به اعتقاد چو حجاج بر حجر

گفتم که چاره نیست مرا از عنایتش

گفتا که‌ کِشت را نبود چاره از مطر

گفتم هنوز کار معاشم تمام نیست

گفتا بکن تمام سخن ‌گشت مختصر

گفتم ‌که تا نتیجهٔ چرخ است سعد و نحس

گفتا که تا ذخیرهٔ دهرست نفع و ضَرّ

گفتم که چرخ پست همی باد و او بلند

گفتا که دهر زیر همی باد و او زبر

گفتم ز سعد ناصح او باد بهره‌مند

گفتا ز نحس‌ حاسد او باد بهره‌ور

گفتم عنایت ملکش باد سازگار

گفتا هدایت ملکش باد راهبر