گنجور

 
امیر معزی

به فرخی و خوشی بر خدایگان بشر

خجسته باد چنین عید و صدهزار دگر

جلال دولت و دولت بدو فزوده شرف

جمال ملت و ملت بدو نموده هنر

شهی‌ که بر همه روی زمین همی تابد

ز ماه رایت او آفتاب فتح و ظفر

نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود

خدایگانی بر خلق از او مبارکتر

همی دهد قلم و تیغ او به بزم و به رزم

نشان نعمت فردوس و هیبت محشر

به رزمگاه چو مریخ‌وار گیرد زور

به بزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر

زمین معصفر گردد ز بسکه راند خون

هوا مُزَعْفر گردد ز بسکه بخشد زر

حسام شاه چو نیلوفر است و چهرهٔ خصم

چو شَنْبلید شدست از نهیب نیلوفر

سرش ز چنبر فرمان شاه بیرون است

قدش ز هیبت شاهی است چفته چون چنبر

اگر تنش به مثل سربه سر همه جگر است

سرشک‌وار ببارد ز دیده خون جگر

وگر همی نشناسد که وهم شاه جهان

مؤثرست در آفاق چون قضا و قدر

همی به‌ کوه و کمر نازد و نه آگاه است

که وهم شاه فرود آردش ز کوه و کمر

خدایگانا آ‌ن کس که نعمتش دادی

به شرط خدمت یک‌ چند بسته بود کمر

چو شد مخالف و بر نعمت تو شکر نکرد

به نعمت تو که بدبخت‌ گشت و شومْ‌ اختر

شکسته کرد و پراکنده یک سیاست تو

سپاه او را چون قوم عاد را صَرصَر

ز فعل خویش بنازد همی و در مثل است

کسی‌ که بد کند از بد هم او برد کیفر

مباد آن که خلاف تو دارد اندر دل

که سوخته کندش خشم تو دل اندر بر

مخالفانی کاندر حصار خصم تواند

خلاف و کین‌توزیشان ببرد سمع و بصر

ز ترس خشم تو گشته است چشم ایشان ‌کور

ز بیم کوس تو گشته است‌ گوش ایشان کر

بر آن حصار که ایشان مقام ساخته‌اند

ز آب و خاک ندارند هیچگونه خبر

مگرکه صاعقه بارید چرخ بر سرشان

که آب ایشان خون‌ گشت و خاک خاکستر

شدست خنجر برنده عقلشان در دل

شدست آتش سوزنده مغزشان در سر

چو حال ایشان در زیستن بر این جمله است

چنان شناس‌ که ‌گشت آن حصار زیر و زبر

شهنشها ،ملکا، همچو آفتاب فلک

به شرق و غرب تو را هست سال و ماه سفر

جهان شدست منور ز فر طلعت تو

ز آفتاب منور شود جهان یکسر

به وقت راه سپردن همی وفا نکند

به سیر مرکب تو بر سپهر سیر قمر

حکایت و سَمَر امروز جمله باطل‌ گشت

که رسمهای تو بیش از حکایت است و سمر

اگر قیاس کنم من ز دجله تا جیحون

ز لشکر تو همی‌ نگسلد نفر ز نفر

خدایگان چو تو باید همی‌ که روز نبرد

ز دجله تا لب جیحون ‌کشد صف لشکر

همیشه تا که همی بشکفد ز باد صبا

به باغ در سمن تازه و بنفشهٔ تر

یکی چو عارض خوبان سپید و روشن و پاک

یکی چو زلف بتان برشکسته یک به دگر

شکفته باد ز عدل تو باغ شاهی و ملک

چو بوستان ز نسیم بهار و قَطْرِ مَطَر

تو را زمانه غلام و ملوک خدمتکار

تو را ستاره مطیع و سپهر فرمانبر

خجسته عید تو و پیش تو عدو قربان

شب تو از شب و روزت ز روز خرم‌تر