گنجور

 
امیر معزی

تا ز یاقوت و زبرجد گیتی است و سیم و زر

باغ‌ گویی زرگرست و کوه گویی سیمگر

کوه گویی سر همی پنهان‌ کند در زیر سیم

باغ‌ گویی تن همی پنهان‌ کند در زیر زر

باغ را چون بنگری‌ گویی که زرین است تن

کوه را چون بنگری‌ گویی‌ که سیمین است سر

از بخار آب ابر تیره بینی بر هوا

وز سرشک ابر آب بسته بینی بر شَمَر

ابر گویی بر هوا گشته است چون مشکین زره

آب گویی در شمر گشته‌است چون سیمین‌سپر

تا که ابر بوستان گردد همی بی‌رنگ و بار

هر شجر گردد همی در گلستان بی‌برگ و بر

دل چه تابم‌ گر همی فاسد شود رنگ چمن

غم چه دارم‌ گر همی‌ کاسِد شود بوی شجر

کز سمن خوشرنگ‌تر رخسار آن زیبا صنم

وز شجر خوشبوی‌تر زلفین آن شیرین پسر

دلبری‌ کز آب رویش آب دارم در دو چشم

لعبتی‌ کز تاب رویش تاب دارم در جگر

گه ‌کمان مالد ز خشم من به‌کافوری قلم

گه شکر بارد ز مهر من به مروارید تر

از کمان مالیدنش من چون به‌تاب اندر کمان

وز شکر باریدنش من چون به آب اندر شکر

تا ندیدم زلف او را من ندانستم که هست

بار تَبَّت حلقه حلقه بر جهاز شوشتر

چون بپیچد صد هزاران عقل باشد مه‌پرست

چون بتابد صدهزاران حلقه باشد گل سپر

ماه پیش او کمر بندد به خدمت همچنانک

بیش تخت نصرت‌الدین مشتری بندد کمر

آفتاب روزگار و فخر ملک شهریار

میرابوالفتح مظفر آیت فتح و ظفر

آن خداوندی که از بختش همی نازد قضا

وآن هنرمندی که از قَد‌رش همی نازد قَدَر

آسمان پست است پنداری و بخت او بلند

مشتری زیرست پنداری و قدر او زبر

وقت مجلس نام او از شعر بِد‌رخشد چنانک‌

زهرهٔ زهرا درخشد ز‌آسمان وقت سحر

اندر آن وقتی که ایزد بوالبشر را آفرید

نامد اندر آفرینش زآن مبارک‌تر بشر

نصرت‌الدین ‌است و فخرالملک اندر اصل ‌خویش

هم نظام‌الملک دارد هم قوام‌الدین پدر

گر به ذکر اندر پدر را از پسر باشد بقا

از پدر باقی بماند کش چو تو باشد پسر

نقطهٔ پرگار جودست از کریمی و سخا

نکتهٔ الفاظ عقل است از بزرگی و هنر

روز را ماند کزو هر حضرتی دارد نشان

چرخ را ماند کزو هر بقعتی دارد اثر

طبع او بحرست بحری جاودان با فوج موج

دست او ابرست ابری جاودان زرین مطر

گر به هامون بر خیال حلم او یابد گذار

ور به‌ گردون بر نسیم جود او یابد گذر

شکر او گویند بر هامون عناصر یک‌به‌یک

مهر او جویند بر گردون کواکب سر به سر

ای یقین در قدرت گردون به نزد تو گمان

وی عیان در رفعت‌ کیوان به نزد تو خبر

علم و دینی وز تو هرکس عالم‌ است و دین‌شناس

عقل و جانی وز تو هرکس عاقل است و جانور

سقف ایوان را عمادی برج فرمان را نجوم

دَ‌رج د‌انش را نگاری، دُرج بخشش را گهر

باغ حشمت را نهالی‌، گنج دانش را کلید

جسم دولت را حیاتی چشم ملت را بصر

من رهی در دانش و اقبال گشتم بی‌نظیر

تا به چشم همت و احسان به من‌ کردی نظر

شعر من‌ گشته است در بحر سخن همچون صدف

نکته و معنی دُرَفشان از صدف همچون گهر

گرچه در تقصیر کردن عذرها دارم بسی

بهتر از تخفیف نشناسم همی عذر دگر

آمدستم تا به حکم بندگی و دوستی

گیرم از روی تو فال و گیرم از رای تو فر

دیده بر پایت نهم چونانکه ترسا بر صلیب

بوسه بر دستت دهم چونانکه حاجی بر حجر

اندرین معنی مرا با تو زبان و دل یکی است

جون زبان و دل یکی دارم سخن شد مختصر

تاکه اندر خیر و نعمت جانور را هست نفع

تا که اندر شر و محنت آدمی را هست ضر

نیکخواهت باد در نعمت همیشه جفت خیر

بدسگالت باد در محنت همیشه جفت شر

تا همی هر جانور روی زمین را ‌بسپرد

زیر بای دولت اندر گردن گردون سپر

مهرگان بگذار و بگذر تا ببینی در جهان

صد هزاران مهرگان و نوبهار نامور

حال و کام و شادی و نوش از تو دارد هرکسی

ما‌ل بخش و شاد زی و نام‌ جوی و نوش خور