گنجور

 
امیر معزی

زین مبارک‌تر به عمر اندر نباشد روزگار

زین همایون‌تر به سال اندر نباشد شهریار

ملک و دولت را کنون تاریخ نو باید گزید

زین همایون اختیار و زین مبارک روزگار

جبرئیل امروز بر بزم وزیر شاه شرق

اختران کرد از بروج چرخ پنداری نثار

تا در ایوان نو آیین پیش خسرو صف زدند

لعبتان چین و کشمیر و بتان قندهار

یا زمین از گوهر و زر هر چه پنهان کرده بود

در سرای فخر ملک امروز بنمود آشکار

پیش‌ خسرو در سجود آمد جهانی‌ در صور

وز عدم سوی وجود آمد بهاری پرنگار

هر کجا اقبال خسرو باشد و رای وزیر

در سجود آید جهان و در وجود آید بهار

دیده‌ام در دولت و ملک ملک سلطان بسی

بزمهای دلفروز و جشنهای شاهوار

بر مثال این ندیدم هیچ بزمی نامور

وز قیاس این ندیدم هیچ جشنی نامدار

ناصرالدین شهریارست و نظام‌الدین وزیر

از معزالدین و از خواجه جهان را یادگار

خواجه آن بهتر که هم باشد ز خواجه گوهرش

شهریار آن به‌که باشد اصل او از شهریار

ای فراوان میزبانان دیده اندر شرق و غرب

میزبانی چون نظام‌الدین کجا دیدی بیار

هم به‌ کف نعمت نشان و هم به دل منت پذیر

هم به جان خدمت نمای و هم به‌تن طاعت‌گزار

در کدامین خاطری آید چنین تهذیب شغل

از کدامین همتی گنجد چنین ترتیب کار

میزبان باید که باشد در ضیافت کامران

کامران است او به فر پادشاه کامکار

خسرو عادل ملک سنجر خداوند عجم

قبلهٔ شاهان و تاج ملت و فخر تبار

آن جهانداری که تا او بست بر شاهی کمر

بند ملک و دین بدان بند کمر گشت استوار

آن ‌که در شاهی و ‌در مردی به او میراث ماند

از سلیمان و علی انگشتری و ذوالفقار

باد نصرت جست تا شبدیز او شد باد پای

آب بدعت رفت تا شمشیر او شد آبدار

هرکه با او باد ساری کرد در روی زمین

گشت در زیر زمین از خاکساری خاکسار

روز رزمش دست زد گفتی زمین در آسمان

یا زمین را آسمان در بر گرفت از بس غبار

چون میان نار سوزان دم زنند اعدای او

زمهریر سرد بیرون آید از اجزای نار

جان بلرزد در هوای رزمگاهش روز رزم

سر بساید بر زمین بارگاهش روز بار

پیش او رفتن پیاده حشمتی داند بزرگ

هر هنرمندی که بر اسب هنر گردد سوار

چون شود بر بدسگالان خشم او آتش‌فشان

چون شود بر نیکخواهان جود او دینار بار

تیغ عزرائیل دارد در یسار و در یمین

دست میکائیل دارد در یمین و در یسار

مشتری و زهره را از جور بهرام و زحل

تا نه بس مدت دهد عدلش امان و زینهار

ماه مَنجوقش به قدر از ماه گردون بگذرد

شیر شادُروان او شیر فلک ‌گیرد شکار

نعل اسب او هلال است و سِتامش‌ کوکب است

آفتاب است او و اسبش آسمان اندر مدار

آسمانی پرکواکب بر زمین هرگز که دید

کآفتاب او یکی باشد هلال او چهار

ای ز فرّ تو برادر خرم اندر دار ملک

وی ز عدل تو پدر خشنود در دارُالقَرار

آن‌ که هست از تو بلند او را که یارد کرد پست

وان ‌که هست از تو عزیز او را که یارد کرد خوار

تیغ برّان تو چون در کارزار آید پدید

شیرِ غران‌ خویشتن پنهان‌ کند در مرغزار

گر تو خواهی از جهان سازی حصاری بر عدو

ور تو خواهی در جهان باقی نماند یک حصار

شرح‌ مدح‌ تو ز انبوهی نگنجد در ضمیر

شکرِ عدلِ تو ز بسیاری نگنجد در شمار

گرچه‌ آتش را به‌ طبع اندر شرارست و دخان

آتشی خواه از قِنینه بی‌دخان و بی‌شرار

نورش از خورشید و ماه و لطفش از جان و خرد

بویش از مشک و عبیر و رنگش از گلنار و نار

گردد از طبعش دل غمناک بی‌سودای غم

گردد از فعلش سر مخمور بی‌رنج خمار

بر رخ سیب است خون از عشق او در بوستان

بر دل لاله است داغ از رشک او در لاله‌زار

جام ازین آتش بیفروز ای شه‌ گیتی فروز

تا شود رایت نشاط افزای و طبعت شاد‌خوار

دست ‌دست توست‌ گیتی را به‌ پیروزی ستان

روز روز توست، عالم را به بهروزی ‌گذر

تا به فر دولت تو در پناه بخت تو

کدخدای تو چنین مجلس بسازد صدهزار

تا بتابد آفتاب و تا بگردد آسمان

تا بباید روزگار و تا بماند کردگار

آفتابت بنده باد و آسمانت باد رام

روزگارت باد چاکر کردگارت باد یار

در سرای سروری امروز تو خوشتر ز دی

بر سریر خسروی امسال تو بهتر ز پار