گنجور

 
امیر معزی

خدای هر چه دهد بنده را ز فتح و ظفر

به‌دین پاک دهد یا به عقل یا به هنر

چو دین و عقل و هنر داد شاه عالم را

به عالم اندر از او تازه کرد فتح و ظفر

ببین که از ظفر و فتح او به‌شرق و به‌غرب

هزار گونه دلیل است و صد هزار اثر

به‌روم و مغرب پیرار تیغ او آن کرد

که‌گر کنم صفتش کس نداردم باور

چو بازگشت به فارغ‌دلی ز مغرب و روز

به سوی مشرق و چین عزم‌کرد سال دگر

مرادش آنکه بیابد به قهر خانهٔ خان

چنانکه قصر به شمشیر بستد از قیصر

به فال فرخ لشکرکشید تا لب آب

سعادتش شده همراه و دولتش رهبر

به فتح روی به‌توران زمین نهاد و نشست

چو آتش از بر آب و بر آب کرد گذر

چو ز آب جیحون بگذشت روزگار نبرد

کشید تا به سمرقند رایت و لشکر

گشاده کرد سمرقند را به‌ روز نخست

به چشم عدل سوی خاص و عام‌ کرد نظر

کجا خطیب سمرقند خطبه کرد برو

سعادت آمد و بوسید پایهٔ منبر

چو دید خصم‌که دادند شهر و آمد شاه

گرفت راه حصار و ز شاه کرد حذر

حصار و خانه همه پرسپاه و نعمت کرد

تهی نکرد همی سر ز کبر و دل ز بطر

ز بهر او سپهی بر حصار جمع شدند

همه سپهر تن و کوه‌ صبر و خاره‌ جگر

همه کمانکش و رزم آزمای و تیرانداز

همه مبارز و جوشن‌ گذار و آتش در

همه ز طبع برآمیخته عداوت و شور

همه ز مغز برانگیخته خصومت و شر

همه فکنده تن اندر مغاکهای هلاک

همه نهاده دل اندر نشانه‌های خطر

اگرچه پیش سپاه شه این‌چنین سپهی

نداشتند همی ذره‌ای محل و خطر

خدایگان جهان حزم کرد هم‌ بر عزم

که حزم باید ناچار عزم را هم بر

سپاه خویش پراکنده کردگرد حصار

روانه گشت ز هر سو مبارزی دیگر

همه زمین مُعَسکَر شد آهنین‌گفتی

زدرع و جوشن و تیغ و سنان و تیر و تبر

زمین توگفتی زآهن همی برآرد بال

هوا توگفتی زآتش همی برآرد پر

زگَرد گُردان گردون شده به لون زمین

زنعل اسبان هامون شده به شکل قمر

زتیغ‌گشته هوا همچو میغ آتشبار

ز نیزه ‌گشته زمین همچو ماغ آهن‌بر

غبار تیره چو ابر و خدنگ چون باران

سنان نیزه چو برق و تبیره چون تندر

زخون لشکرخان‌گشته تیغ شاه کبود

چو بردمیده شقایق ز برگ نیلوفر

به نیزه کرده سران چشم خاکساران کور

به نعره کرده یلان گوش بدسگالان کر

ز تیر و تیغ یکی ‌کرده ساقی و معشوق

ز خون و خود یکی کرده باده و ساغر

یکی به ساعد سیمین درون فکنده کمان

یکی به سنبل مشکین درون ‌کشیده سپر

یکی شکوفه و سوسن‌ گرفته در جوشن

یکی‌ بنفشه و نرگس نهفته در مغفر

بر ین صفت سپهی خصم‌بند و قلعه‌گشای

مبارزافکن و دشمن‌ربای و شیر شکر

فروگرفته حصاری که گر کنم صفتش

در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و فکر

بنش رسیده به ماهی، سرش رسیده به ماه

فتاده مردم از او در ضلالت از بن و سر

قیاس خندق و پستی‌اش درگذشته ز حد

شمار برج و بلندی‌اش بر گذشته زمر

بر آن مثال که دارد فلک دوازده برج

نهاده بود مهندس در او دوازده در

ز گاه دولت افراسیاب تا امروز

بر آن حصار نشد چیره هیچکس به هنر

به ‌یک دو روز که فرمود و جنگ کرد آهنگ

شد او مظفر و پیروزبخت و نیک‌اختر

چنانش کرد که بیننده گوید ای عجبی

مگر به زلزله گشت آن حصار زیر و زبر

گشاده گشت حصار و شکسته ‌گشت سپاه

نفیر خاست از آن بیکرانه خیل و نفر

حصار و خانه چو از خانیان تهی کردند

شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر

هم از حصار کشیدندشان به حضرت شاه

چنانکه اهل ‌گنه را کشند در محشر

سرشک ایشان سرخ و رخان ایشان زرد

دهان ایشان خشک و دو چشم ایشان تر

همانکه بود همه شب ‌بر آن حصا‌ر امیر

اسیر گشت به فرمان شاه وقت سحر

همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است

کسی‌ که بد کند از بد همو برد کیفر

چنان سپاه که داند شکست جز شاهی

که شد درست به او رسم و دین پیغمبر

چنین حصار که داند گشاد جز ملکی

که پیش خدمت او روزگار بست کمر

پد‌رش فتح سمرقند خواست از ایزد

پسر بیافت از ایزد هر آنچه خواست پدر

یقین ‌شناس که در روضهٔ بهشت امروز

همی بنازد جان پدر ز فتح پسر

خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا

ز باختر خبر فتح توست تا خاور

سعادتی است تمام و بشارتی است بزرگ

ز نامه و ظفر و فتح تو به هر کشور

ملوک فر و بزرگی‌ گرفته‌اند به ملک

گرفت ملک به فرمان تو بزرگی و فر

مسخرند حسام تو را زمان و زمین

متابع اند مراد تو را قضا و قدر

همی‌ کنند جهان و جهانیان به ‌تو فخر

که افتخار ملوکی و افتخار بشر

زفرّ دولت و تأیید طالعی که تو راست

شود مطیع تو گر زنده گردد اسکندر

شنیده‌ام من و بسیار کس شنیدستند

هم از سپهرشناس و هم از ستاره شمر

اگر کسی به‌ فلک بر شود ز روی زمین

ستارگان همه او را شوند فرمان‌بر

ز بهر خویش چنان طالعی نداند ساخت

که ساخته است ز بهر تو ایزد داور

جهان ز دولت تو پرعجایب و عِبَرَست

که فتح های تو یکسر عجایب است و عبر

اگر گشادن روم و عرب عجایب بود

کنون ‌گشادن روم و چگل عجایب‌تر

به صد سفر نه همانا که‌ کرد هیچ ملک

چنین دو فتح ‌که ‌کردی شهاتو در دو سفر

به‌ شعر فتح تو من بنده را مفاخرت است

که شعر فتح تو شاهان همی‌ کنند از بر

همی نگارم درج مدیح تو شب و روز

که هست دَ‌رج مدیح تو همچو دُ‌رج‌گهر

همیشه تا بود از حکم کردگار جهان

چهار طبع چو فرزند و چرخ چون مادر

ز اسب باد تک و تیغ آبدار تو باد

سر عد‌وت پر از خاک و دل ‌پر از آذر

همیشه تاکه دهد دشمنی ز کینه نشان

چنین ‌کجا که دهد دوستی ز مهر خبر

به کین خویش تن دشمنان همی فرسای

به ‌مهر خویش دل دوستان همی پرور

جهان تو بخش و ولایت تو دار و ملک تو گیر

هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور

چنانکه خواهی و چندانکه هست کام دلت

همی‌ گذار جهان را و از جهان بگذر