گنجور

 
امیر معزی

چو آفتاب و مَه است آن نگار سیمین‌بر

گر آفتاب‌ گل و ماه سنبل آرد بر

نهفته درگل و سنبل شکفته عارض او

مه است در زره و آفتاب در چنبر

شکوفه را شکن زلف او شدست حجاب

ستاره را گره زلف او شدست سپر

به زیر هر گرهی توده‌ توده از سنبل

به زیر هر شکنی حلقه‌ حلقه از عنبر

شنیده‌ام به حکایت که مرد مشک‌فروش

نهان کند جگر سوخته به مشک اندر

به زلف مشک فروش است دلبرم لیکن

ز من به جای جگر خواسته است خون جگر

از آن قِبَل همه جایی گهر عزیز بود

که پاکی از لب و دندان او گرفت ‌گهر

وزان سبب همه کس روی در حجر مالند

که سختی از لب سنگین او ربود حجر

من آتشین دلم ای ماهروی مشکین موی

تو شکرین لبی ای سر‌و قد سیمین‌بر

مرا همی نفس سرد خیزد از آتش

تو را همی سخن تلخ زاید از شَکّر

مرا نگویی تا چون همی پدید آیند

چهار چیز مخالف به طبع یکدیگر

دو چیز بس بود از رسمها مرا و تو را

مرا ز عشق نشان و تو را ز حسن خبر

دو فخر بس بود ازکارها مرا و تورا

تو را ز خوبی خویش و مرا ز فخر بشر

مُعین ملک شهنشاه مَجد دولت او

ابوا‌لمحاسن‌ خورشیدفعل زهره نظر

سپهر قدرت و بهرام‌ تیغ و تیر قلم

زحل ستاره و مه رای و مشتری اختر

بزرگواری کاندر کفش قلم گویی

قضا مصور گشته است در میان قدر

اگر به چشم خرد بنگرد به عالم جان

خدای باز دهد جان رفته را به صور

درخت طوبی دنیا به آرزو جوید

که تا ز بهر دعاگوی او شود منبر

اگر کسی بنویسد برای او جزوی

ستارگا‌نش قلم باید و فلک دفتر

به دستش اندر تیغ و به خشمش اندر عفو

نگاه کردم و دیدم به چشم عقل و فَکَر

یکی چنانکه اجل در امل بود مدغم

یکی چنانکه اَمَل در اَجَل بود مضمر

ایا بزرگ جوادی‌ که خلق عالم را

ز جاه توست پناه و ز فر توست مفر

توانگرست و مظفرکسی‌که مهر تو جست

که مهر تو ست طلسم توانگری و ظفر

مگر زمین فلک است و تویی برو خورشید

مگر جهان عرض است و تویی بر آن جوهر

مگر که پیرهن یوسف است همت تو

کز او زمانه چو یعقوب یافته است بصر

چو از مخالف تو کودکی بپیوندد

اگر نه دختر باشد تبه کند مادر

مخالف تو ز شوم اختری همی‌گوید

چرا نه مادر من بود مادر دختر

تویی‌ که هست فلک پست و همت تو بلند

تویی ‌که هست زُحَل‌ زیر و دولت تو زبر

تویی‌ که با تو ثریا است در قیاس ثری

تویی ‌که پیش تو دریا است در شمار شمر

ز بهر پیکر توست آفتاب آینه‌گون

ز بهر مرکب تو نعل پیکر است قمر

ز آب دست تو مانند کوثرست لگن

اگر ز رحمت صِرف است آب درکوثر

روا بود که تو پیغمبری شوی مُرسَل

اگر سعادت پیغمبران بود به هنر

ز روی عقل و تفکر بسی تفاوت نیست

ز معجزات تو تا معجزات پیغمبر

اگر ز جود تو یابند کوه و دشت نسیم

وگر ز دست تو یابند خاک و سنگ مطر

به جای لاله زبرجد برآید از سرکوه

به جای برگ زمرد برون دمد ز شجر

مرا همی عجب آید ز کلک‌ فرخ تو

که تیر غالیه بارست و مار غالیه‌گر

پرندْ چهره و سیمینْ حصار و مشکینْ فرق

شهاب‌ رنگ و سنان‌ شکل و خیزران‌ پیکر

روان ندارد و او را تحرک است و سکون

زبان ندارد و او را حکایت است و سمر

به سان مرغی زرین و پرّ او سیمین

ز سر خویش به تارک همی نگارد پر

چو شد شناخته سرش رسد به هر منزل

چو شد نگاشته پرّش رسد به هرکشور

اگر ندارد عقل و سخن نداند گفت

به نزد اهل خرد چون بود سخن‌گستر

اگر ز فکرت و راز ضمیر آگه نیست

ضمیر و فکرت تو چون‌کند همی از بر

همیشه بسته میان است و آسمان ‌گویی

ز بهر خدمت تو بست بر میاتش‌کمر

خدایگانا هستم رهی و بندهٔ تو

که بنده دار خداوندی و رهی پرور

چگونه بودم دور از تو اندرین مدت

چگونه بود مرا بی‌تو امتحان سفر

دراز و تیره رهی بود بی‌تو در پیشم

درشت و ناخوش و آشوبناک و پهناور

یکی بیابان دیدم ز آدمی خالی

به هول همچو قیامت به سهم همچو سقر

فراز او همه‌گرد و نشیب او همه دود

نبات او چو شرنگ و نسیم او چو شرر

چو قوم عاد نکرده گناه بود مرا

سموم و صاعقه چون قوم عاد و چون صرصر

ز بیم دیو چنان بودم اندر آن مأوی

که عاصیان ز نهیب‌گناه در محشر

همی ‌گذشت به من بر خیال صورت دیو

بر آن صفت که به‌معروف بگذرد مُنکَر

به جای هر نفس سرد کاین دلم بزدی

زمانه در دل مسکین من زدی آذر

چنان شرار زدی در دل من آتش غم

که تل ریگ شدی توده‌های خاکستر

شب دراز من اندیشناک در غم آنک

مگر خدای شبم را نیافریده سحر

دو دست جوزا سست و دو پای پروین لنگ

دو چشم کیوان کور و دو گوش گردون کر

ستارگان درخشان بر آسمان گفتی

که در زَبَرجَد و مینا مُرّصع است دُرَر

بَناتِ نَعش و ثریا چنان نمود مرا

که شاخ نسترن اندر میان سیسنبر

گمان من همه آن بود و فکر من همه آنک‌

نهم بزودی بر جایگاه پای تو سر

در سرای تو پیوسته سجده‌گاه من است

گه سجود نهم سر بر آستانهٔ در

به سان خضر رسیدم کنون به‌ آب حیات

اگرچه رنج کشیدم به سان اسکندر

تو آفتابی و نیلوفرست خاطر من

به آفتاب برآید زآب نیلوفر

شناسی از دل من کآفرین و خدمت تو

چو جان عزیز شناسم چو دیده اندر خور

برون نیاید جز مِدحَت تو از رگِ من

اگر کسی به رگِ من فرو برد نَشتَر

به شعر نیک همی شُکر نعمت تو کنم

اگرچه نعمت باقی است شکر باقی تر

همیشه تا که نفیر و نفر بود به جهان

گهی ز نعمت خیر و گهی زمحنت شر

به حاسد تو ز محنت رسیده باد نفیر

به مادح تو ز نعمت رسیده باد نفر

کجا بود قدم تو سپهر باد بساط

کجا بود علم تو سپهر باد حشر

جهان متابع رای تو و زمانه مطیع

قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر