گنجور

 
۹۲۸۱

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۳

 

... تا که از خاکم به دامان تو ننشیند غباری

دفتر و سجاده و خرقه بیار و جام بستان

تا به کوی میفروشانت فزاید اعتباری ...

... گر حدیث اشتیاقم مطرب اندر نی بخواند

جای هر نغمه ز هر بندش برون آید شراری

همرهان رفتند و من در زیر بارم ساربانا ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۸۲

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۹

 

... با چنین رو دل ز سنگ و روی آهن می بری

می کنی اندر شبستان خم زلفت نهان

آنچه دل از خلق اندر روز روشن می بری

با چین بستان روحانی که باشد بی خزان

باغبان بی بصیرت نام گلشن می بری ...

... گو بیا گر عنبر به دامن می بری

ناخن از خونم کنی رنگین که بنمایی به غیر

تحفه خون دوست را از بهر دشمن می بری ...

... بی سبب در رزمگه شمشیر و جوشن می بری

خدمت زلف بناگوش بتان کن باغبان

چند زحمت از پی نسرین و سوسن می بری ...

... دل شده آشفته را تا چند ای زلف رسا

بند بر پا کو به کو برزن به برزن می بری

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۸۳

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۱

 

تا که به مصر نیکویی سکه زدی به دلبری

یوسف مصریت ز جان بسته میان به چاکری

نوبت سلطنت بود دعوی معجزه بکن ...

... تا که ز باغ حسن خود در همه عمر برخوری

آدمیان و وحشیان جمله اسیر بند تو

زیبدت ار به جادویی دل ببری تو از پری ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۸۴

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۲

 

ساقی به کجایی بده آن مایه مستی

تا بر سر مستی بنهم کسوت هستی

زنار ببر سبحه بنه خرقه بسوزان

در میکده عشق بیا کز همه رستی ...

... ز آن روز که ای عشق در این خانه نشستی

پیمان که ببستم که بپیمانه زنم سنگ

باز آمدی و شیشه توبه بشکستی ...

... با ما نتوان گفتنش ای ترک که مستی

خوش بسته ای ای دل چو به آن زلف تعلق

حقا که تو خوش قید علایق بگسستی

گفتم که چو سوسن به زبان وصف تو گویم

چون غنچه ز گفتار لب نطق ببستی

هر عهد که بستند شکستند حریفان

چون عهد غم عشق ندیدم به درستی ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۸۵

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۶

 

... رستم زبت زنار تسبیح زکف دادم

بر گردن جان بستم از زلف تو زناری

در هر جسدی جانی پیدایی و پنهانی ...

... عشاق باین پاداش هر یک بسر داری

کی همچو سمندر کس بر آتش تو بنشست

هر چند در این دعوی برخاسته بسیاری ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۸۶

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۰۵

 

... کعبه را تسخیر کرده کافری

یوسفت چون بنده شد غلمان غلام

کی به ببینی سوی چون ما چاکری ...

... کس ندیده غیر از آن زلف سیاه

هندویی کز ماه سازد بستری

مدح حیدر عادت است آشفته را ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۸۷

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۶

 

... فلاطون در خم حکمت نشست از کثرت دانش

بعصر خویشتن منهم فلاطونم بنادانی

دلا پیمان زاهد بشکن و پیمانه ای بستان

مهل تا شهره شهرم کند از سست پیمانی ...

... امام مهدی قایم ولی و حجت و حاکم

که جای یازده جز او نمی شاید که بنشانی

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۸۸

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۹

 

... من اندر جلوه ات غرقم که بشناسم تو را از خود

بنه شمشیر بر فرقم اگر باری توانستی

اگر عمرم ضمان باشد که وصلش یک زمان باشد ...

... به جان آشفته را کاین آتش سودا نهانستی

به هرجا گلشنی بینم توانم جست بستانش

علی آن گل که نتوان گفتنش کز گلستانستی

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۸۹

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲۷

 

... نبود حاجت صبحم بشبان یلدا

گر بناگوش بزیر خم مو بنمایی

اوفتادت بقضا حلقه آن زلف رسا ...

... تابکی از نظرم میروی و میآیی

بعد از این در برخ مدعیان باید بست

شایدت سیر توان دید در آن تنهایی

آسمان بسته برویم در رحمت امشب

وقت آن شد که در میکده را بگشایی ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۹۰

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۹

 

که گفت ای سرو سیمین تن به طرف باغ و بستان آی

گل افشان کن زرخسار و بتاراج گلستان آی ...

... گرت از چشم بدبینان گزندی پیش میآید

پری وش پرده ای بر بند و شب از خلق پنهان آی

سکندر گو مساز آیینه بنگر ماه رخسارش

خضر را گو بنوش آنلب برون از آب حیوان آی

برای دوستان بربند روز از مردمان پرده

خلاف مدعی بی پرده شب در بزم یاران آی

سرای دل بسی تار است و منزلگاه اغیار است

تو ایشمع شبستان ازل در خلوت جان آی

تو راهست ار گنه بیمر مترس آشفته از محشر ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۹۱

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۳

 

چرا به بزم رقیبان حدیث دوست نگفتی

بست نبود خلاف مؤالفت که برفتی

دل رمیده ما را که مرغ وحشی بود

شکار خویش نمودی و دام بازگرفتی

نه پایدار بماند عهدهای سخت که بستی

نه استوار بود گفتهای سست که گفتی ...

... دریغ ودرد که بی پرده گفت مردم چشمم

حدیث عشق که اول زمردمان بنهفتی

نهاده دوش من و دیده سر بخاره خارا

تو خوش به بستر دیبا ببزم غیر بخفتی

بیا زشوق تو آشفته خاک راه علی کن ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۹۲

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶۶

 

... تو زهر رنگی که داری جامه ای گل عاشقم

من نیم بلبل که گردم پای بست رنگ و بوی

سر بنه اندر طلب ای آنکه جانان طالبی

عشق ترکان ترک کن یا ترک دین و دل بگوی ...

... دجله و جیحون و عمان است این نه آب جوی

بر سر ار سودای وصل دوست داری سر بنه

دست از جانان نمی شویی تو دست از جان بشوی

چون سر آشفته بار عشق یا بر جان بنه

یا مه ره در دلت مهر بتان تندخوی ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۹۳

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۷

 

... آمد تو را جمال بتا از ازل جمیل

بندند شاهدان چمن گر تجملی

شور نوای مرغ سحر خوان هوای گل ...

... آشفته چیست خاری از این بوستان سرا

خود را بصد هزار فسون بسته بر گلی

آن گل که زیب گلشن امکان اگر نبود ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۹۴

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۹

 

... چو هست آینه ات مظهر جمال جلالش

در آینه بنگر تا که خویشتن بستایی

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۹۵

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۰

 

... همچو نشیه در شرابی نای مطرب را نوایی

گلبن و سروی به بستان آفتاب و مه به نامی

رند مستی پارسایی مطربی مانی نوایی ...

... خدمتت آرد فرشته هم غلام تست غلمان

گر به خیل بندگان حیدر صفدر غلامی

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۹۶

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۱

 

... اگرچه در حرمی ره بمقصدی نبری

بخد و قد تو سر خط بندگی دادند

زرنگ و بو گل و سرو چمان بجلوه گری ...

... مگر که دولت حسنت بتا بود سپری

گره گشایی هر بستگی بدست خداست

که این مقام نیاید زقوه بشری ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۹۷

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۷

 

... جستی از زلفش و در حلقه خط افتادی

بر خود ای دل تو نبندی که زبندش رستی

گل تو در کف گلچین بود و همدم خار ...

... نکند زیست دمی بیش بر آتش هندو

تو بر آتشکده ای خال چه خوش بنشستی

تا ببستی دل آشفته بآن زلف رسا

رشته الفتش از هر دو جهان بگسستی

بر در میکده رحمت حق رخت ببند

تا نگویند که تو رخت بکعبه بستی

درگه پیر مغان دشت نجف مظهر حق ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۹۸

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۹

 

... کاز می غیر رخ برافروزی

آندمت دوست چهره بنماید

کازدو عالم دو دیده بردوزی ...

... خرمن ای شیخ از چه اندوزی

نوبهاران زابر در بستان

خیمه ای زد بفر فیروزی ...

... زین شعف رختهای نوروزی

سوخت پروانه و ببست نفس

گفتن بلبل از نوآموزی ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۲۹۹

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱۹

 

... فتد زهیبت او پیل از توانایی

اگر زحسن خود او را نه بسته ای زیور

چگونه یوسف مصری کند خودآرایی

بکنه ذات تو هرگز نبرده ره امکان

بگو حکیم بنه فکر خام سودایی

پی شناختنت معترف بعجز احمد ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۹۳۰۰

حکیم سبزواری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

دل بسته نقش چهره دلدار خویش را

دارد دیار صورت دیار خویش را

هم تیره طبع خاکی و هم نور نور پاک

بنگر ز خویش نور خود و نار خویش را

پیمان همی شکستی و بیگانه خوشدی ...

... بر خویش بود عاشقو آیینه خانه ساخت

تا بنگرد در آینه دیدار خویش را

بیرون ز پرده نقد و متاع جهان نمود

در پرده ساخت رونق بازار خویش را

تجدید عهد بندگی خواجه خواجگی است

تا کی زیاد برده اقرار خویش را ...

حکیم سبزواری
 
 
۱
۴۶۳
۴۶۴
۴۶۵
۴۶۶
۴۶۷
۵۵۱