گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دوست میدارم که گیرم دلبری

پاکدامن شاهدی جنگ آوری

دادخواهان روز حشر از دست تو

داوری دارند و تو خود داوری

ملک دل چشمت گرفت از غمزه ای

کعبه را تسخیر کرده کافری

یوسفت چون بنده شد غلمان غلام

کی به ببینی سوی چون ما چاکری

ایکه چون منصور گفتی حرف حق

داربر پاشد اگر داری سری

کس ندیده غیر از آن زلف سیاه

هندوئی کز ماه سازد بستری

مدح حیدر عادت است آشفته را

ظلم باشد گوید ار از دیگری

از دل عشاق خیزد مهر دوست

نیست در هر بحر زینسان جوهری