گنجور

 
حکیم سبزواری

دل بسته نقش چهرهٔ دلدار خویش را

دارد دیار صورت دیار خویش را

هم تیره طبع خاکی و هم نور نور پاک

بنگر ز خویش نور خود و نار خویش را

پیمان همی شکستی و بیگانه خوشدی

ز اغیار فرق می نکنی یار خویش را

بر خویش بود عاشقو آیینه خانه ساخت

تا بنگرد در آینه دیدار خویش را

بیرون ز پرده نقد و متاع جهان نمود

در پرده ساخت رونق بازار خویش را

تجدید عهد بندگی خواجه خواجگی است

تا کی زیاد بردهٔ اقرار خویش را

در خویشتن بدید عیان شاهد الست

هر کو درید پرده پندار خویش را

در سرّ دل نهان بودت مهر ذات لیک

با چشم سر ندید کس انوار خویش را

اسرار خویش اگر طلبی طرح کن دوکون

جز این کسی نیافته اسرار خویش را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیرخسرو دهلوی

آورده ام شفیع دل زار خویش را

پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را

ای دوستی که هست خراش دلم ز تو

مرهم نمی دهی دل افگار خویش را

مردم که نازکی و گرانبار می شوی

[...]

نظیری نیشابوری

کردم ز شکوه منع دل زار خویش را

انداختم به روز جزا کار خویش را

وقت نظاره بت پرهیزکار خوش

شویم به گریه دیده خون بار خویش را

جرم منست پیش تو گر قدر من کم است

[...]

صائب تبریزی

دانسته ام غرور خریدار خویش را

خود همچو زلف می شکنم کار خویش را

هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت

شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

در زیر بار منت پرتو نمی رویم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
قدسی مشهدی

پرهیز ده ز هجر گرفتار خویش را

بنگر شکسته‌رنگی بیمار خویش را

بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل

کم کرد دیده گریه بسیار خویش را

بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست

[...]

حزین لاهیجی

شق کرده ایم پردهٔ پندار خویش را

بی پرده دیده ایم رخ یار خویش را

در بیعگاه عشق به نرخ هزار جان

ما می خریم ناز خریدار خویش را

مرهم چه احتیاج؟ که عاشق ز سوز عشق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه