گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ترک من از می اغیار مگر سرمستی

که مرا توبه و پیمانه و دل بشکستی

دیو سازند رقیبان و توئی حور سرشت

نور محضی تو بظلمت زچه رو پیوستی

ساقیا زآتش می پرده پندار بسوز

تا که بر دنیی و عقبی بفشانم دستی

نیستم کن بیکی جرعه چنان الباقی

تا از این پس نزنم لاف گزاف از مستی

جستی از زلفش و در حلقه خط افتادی

بر خود ای دل تو نبندی که زبندش رستی

گل تو در کف گلچین بود و همدم خار

بیهده بلبل شیدا زطرب برجستی

نکند زیست دمی بیش بر آتش هندو

تو بر آتشکده ای خال چه خوش بنشستی

تا ببستی دل آشفته بآن زلف رسا

رشته الفتش از هر دو جهان بگسستی

بر در میکده رحمت حق رخت ببند

تا نگویند که تو رخت بکعبه بستی

درگه پیر مغان دشت نجف مظهر حق

که توان گفت به افلاک که پیشش پستی