گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چرا به بزم رقیبان حدیث دوست نگفتی

بست نبود خلاف مؤالفت که برفتی

دل رمیده ما را که مرغ وحشی بود

شکار خویش نمودی و دام بازگرفتی

نه پایدار بماند عهدهای سخت که بستی

نه استوار بود گفتهای سست که گفتی

تو مرغ زیرک و جا آشیانه عنقا

کدام دانه بزیرم که تو بدام من افتی

دریغ ودرد که بی پرده گفت مردم چشمم

حدیث عشق که اول زمردمان بنهفتی

نهاده دوش من و دیده سر بخاره خارا

تو خوش به بستر دیبا ببزم غیر بخفتی

بیا زشوق تو آشفته خاک راه علی کن

زنوک خامه در نظم آبدار که سفتی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode