گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چرا به بزم رقیبان حدیث دوست نگفتی

بست نبود خلاف مؤالفت که برفتی

دل رمیده ما را که مرغ وحشی بود

شکار خویش نمودی و دام بازگرفتی

نه پایدار بماند عهدهای سخت که بستی

نه استوار بود گفتهای سست که گفتی

تو مرغ زیرک و جا آشیانه عنقا

کدام دانه بزیرم که تو بدام من افتی

دریغ ودرد که بی پرده گفت مردم چشمم

حدیث عشق که اول زمردمان بنهفتی

نهاده دوش من و دیده سر بخاره خارا

تو خوش به بستر دیبا ببزم غیر بخفتی

بیا زشوق تو آشفته خاک راه علی کن

زنوک خامه در نظم آبدار که سفتی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی

طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی

وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی

چو خویشتن به تو دادم تو میل باز گرفتی

نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه