گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا که به مصر نیکوئی سکه زدی به دلبری

یوسف مصریت ز جان بسته میان به چاکری

نوبت سلطنت بود دعوی معجزه بکن

ختم به توست نیکوئی چون به نبی پیمبری

در غم سیم طلعتت اشک چو زر بود مرا

ما و تو هر دو را سزد دم زدن از توانگری

مطرب خوش‌نوا بخوان شاهد کشمری بچم

ساقی پارسی بده باده صاف خلری

چهر چو گنج شایگان جان ببری به رایگان

چونکه به دوش افکنی طره چو مار چمبری

زنده شوند از طرب کرده کفن به تن قبا

گر تو به خاک کُشتگان همچو مسیح بگذری

منع نظر ز منظرت عاشق خسته را مکن

تا که ز باغ حسن خود در همه عمر برخوری

آدمیان و وحشیان جمله اسیر بند تو

زیبدت ار به جادوئی دل ببری تو از پری

جلوه‌کنان به بتکده، ای بت سیمتن بیا

تا چو خلیل بشکنی جمله بتان آذری

شکوه مکن ز چشم او گر همه ریخت خون دل

آشفته خون خور افتد ترک چو گشت لشگری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode