گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای خوشا آن سر که گردد گوی چوگان سواری

سخت تاز و شخ کمانی تیر افکن جان شکاری

ملک دل از غمزه بگرفت و خرابش کرد آری

ترک یغمائی چنین باشد چو تازد بر حصاری

از پس مرگم متاز آن اسب تازی بر مزارم

تا که از خاکم به دامان تو ننشیند غباری

دفتر و سجاده و خرقه بیار و جام بستان

تا به کوی میفروشانت فزاید اعتباری

غالب الظن حوض میخانه بود سرچشمه تو

ای شراب کوثری میبینمت بس خوشگواری

گر حدیث اشتیاقم مطرب اندر نی بخواند

جای هر نغمه ز هر بندش برون آید شراری

همرهان رفتند و من در زیر بارم ساربانا

رحم کن بر اشتری کاو باز مانده از قطاری

تا تو را آن تیغ ابرو هست و آن گیسوی پرخم

حاجت تیغ و کمندت نیست اندر کارزاری

از چه ناید یک دم آن بالای موزون پیش چشمم

گر گزیند سرو منزل در کنار جویباری

نشنود جز وصف رخسار تو کس ز آشفته هرگز

اندر این موسم که بر هر گل غزل‌خوان شد هزاری