گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ساقی به کجائی بده آن مایه مستی

تا بر سر مستی بنهم کسوت هستی

زنّار ببر سبحه بنه خرقه بسوزان

در میکده عشق بیا کز همه رستی

برخاسته نقش بت عقلم ز دل و جان

ز آن روز که ای عشق در این خانه نشستی

پیمان که ببستم که بپیمانه زنم سنگ

باز آمدی و شیشه توبه بشکستی

از غمزه‌ات ای چشم چه ها رفت به دل دوش

با ما نتوان گفتنش ای ترک که مستی

خوش بسته‌ای ای دل چو به آن زلف تعلق

حقا که تو خوش قید علایق بگسستی

گفتم که چو سوسن به زبان وصف تو گویم

چون غنچه ز گفتار لب نطق ببستی

هر عهد که بستند شکستند حریفان

چون عهد غم عشق ندیدم به درستی

آشفته نشان جست ز دلدار به هر در

در خانه نهان بود نشانش تو نجستی

در بتکده عشق چو آئی تو خلیلا

بت ساز نه بینی و دگر بت نپرستی