گنجور

 
۹۲۴۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵۲

 

ما چو سرو از راستی دامن به بار افشانده ایم

آستنی چون شاخ گل بر نوبهار افشانده ایم ...

... تخم مهری همچو ابر نوبهار افشانده ایم

همچنان باریم بر دلها چو نخل بی ثمر

گرچه از هرکس که سنگی خورده بار افشانده ایم

سر بر آورده است چون مژگان ز پیش چشم ما ...

... ساحل آماده ای گشته است هر آغوش موج

گر غبار از دل به بحر بیکنار افشانده ایم

نیست غیر از بحر چون سیلاب ما را منزلی ...

... ما در آغاز جنون این شاخسار افشانده ایم

نیستیم از جلوه باران رحمت ناامید

تخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایم

خواب غفلت شسته ایم از چشم خواب آلودگان

هرکجا اشکی ز چشم اشکبار افشانده ایم

سنبلستانی شده است از پرده غیب آشکار

هرکجا چون خامه جعد مشکبار افشانده ایم

دست بیدادی گریبانگیر ما گردیده است ...

... سرفرازان جهان در پیش ما سر می نهند

تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ایم

گرچه از دریاست دخل ما چو ابر نوبهار ...

صائب تبریزی
 
۹۲۴۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵۳

 

... آسمان را غوطه در گرد کدورت داده ایم

هرگه از آیینه خاطر غبار افشانده ایم

چون نیندازند در آتش چگونه نشکنند ...

... از بیابان لاله و از بحر مرجان سر زده است

خون گرمی تا ز چشم شعله بار افشانده ایم

غیر دود دل چه خیزد از کلام آتشین

در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم

چون به لفظ و معنی ما می رسی باریک شو

طره سنبل به روی نوبهار افشانده ایم ...

صائب تبریزی
 
۹۲۴۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵۸

 

ما ز روی آتشین او نقاب افکنده ایم

بار اول ما بر این آتش کباب افکنده ایم

نیست چون شبنم و بال دامن گل خون ما ...

صائب تبریزی
 
۹۲۴۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۶۹

 

... ورنه چون آب گهر ما فارغ از بیش و کمیم

سروآزادیم بر ما بی بریها بار نیست

با کمال تنگدستی تازه روی و خرمیم ...

... گر به ظاهر در حریم وصل او نامحرمیم

دست افسوس است برگ ما و بار دل ثمر

ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم ...

صائب تبریزی
 
۹۲۴۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۷۳

 

... آب را در دیده آیینه خاکستر کنیم

هر چه کیفیت ندارد صحبتش بار دل است

طاعت صدساله را در کار یک ساغر کنیم ...

صائب تبریزی
 
۹۲۴۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۷۵

 

... تیغ جان را روشن از خاکستر دل می کنیم

دولتی کز سایه خیزد تیرگی بار آورد

صفحه بال هما را فرد باطل می کنیم ...

صائب تبریزی
 
۹۲۴۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۷۹

 

... گاه گاهی از دل دریا به ساحل می رویم

گر به ظاهر نیست دست ما به زیر بار خلق

ما به زیر بار مردم از ته دل می رویم

دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند ...

صائب تبریزی
 
۹۲۴۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸۲

 

ز کوشش حاصلی غیر از غبار دل نمی یابم

به از افتادگی این راه را منزل نمی یابم ...

... که جوهر در جبین خنجر قاتل نمی بابم

ز بار طوق چون قمری چرا گردن سیه سازم

که من چون سرو ازین گردنکشان حاصل نمی یابم ...

... به افتادن من این دیوار را مایل نمی یابم

به بار دل بساز از خلوت آن شمع بی پروا

که با پروانگی من بار در محفل نمی یابم

مجو صایب نوای دلپذیر از عندلیب من ...

صائب تبریزی
 
۹۲۴۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸۳

 

نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستم

به یک نظاره چشم از روی آتش چون شرر بستم ...

صائب تبریزی
 
۹۲۵۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸۶

 

... به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه می بندد

اگر در دست من می بود اول بار می بستم

اگر صایب هوا می بود در فرمان عقل من ...

صائب تبریزی
 
۹۲۵۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۹۶

 

... اگرچه دیده ها روشن ز بوی پیرهن کردم

به سیم قلب بار کاروان شد ماه کنعانم

غلط کردم اقامت در ته چاه وطن کردم ...

صائب تبریزی
 
۹۲۵۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۹۷

 

... نگه را دانه خور از روی گندم گون او کردم

ز بخت سبز خود در زیر بار منتم صایب

چو طوطی از سخن تسخیر آن آیینه رو کردم

صائب تبریزی
 
۹۲۵۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۰۲

 

... نمی دادم به دستش تا دلش را خون نمی کردم

نمی شد بی بری بار دل آزاده ام صایب

اگر چون سرو من هم مصرعی موزون نمی کردم

صائب تبریزی
 
۹۲۵۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۰۶

 

شبی صدبار بر گرد دل افکار می گردم

به بوی یوسفی بر گرد این بازار می گردم ...

... خدا این طفل را ببخشد خواب آسایش

شبی صد بار از فریاد دل بیدار می گردم

کباب نسر طایر می کند خون گریه از شوقم ...

صائب تبریزی
 
۹۲۵۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۰۷

 

... چنان حرص گران رغبت سبک کرده است عقلم را

که از بار گران آسوده چون حمال می گردم

چرا بیهوده گردم گرد خرمن تنگ چشمان را ...

صائب تبریزی
 
۹۲۵۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱۳

 

به پیغام زبانی از دهان یار خرسندم

به حرف و صوت از آن لبهای شکر بارخرسندم

کیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گردد ...

... به شکر خنده گر شیرین نمی سازی دهانم را

به حرف تلخ از آن لبهای شکر بار خرسندم

ز گل رنگین نمی سازی اگر جیب و کنارم را ...

... که از دیدار من با وعده دیدار خرسندم

ندارد حاصلی جز سنگ طفلان نخل بارآور

از آن چون سروزین بستان به برگ از بار خرسندم

نباشد دولتی بالاتر از امنیت خاطر ...

... نریزم چون صدف در پیش دریا آبروی خود

به اندک ریزشی از ابر گوهر بار خرسندم

به درد و داغ صلح از لاله رویان کرده ام صایب ...

صائب تبریزی
 
۹۲۵۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱۶

 

... منه انگشت بر حرفم اگر درد سخن داری

که بر هر نقطه من صد بار چون پرگار گردیدم

ز خون شکوه ام چون لاله دامانی نشد رنگین ...

صائب تبریزی
 
۹۲۵۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱۸

 

... نماند از من نشان پا درین ره بسکه لغزیدم

نشد یک بار آن سرو روان در زیر پا بیند

به زیر پای او چون آب چندانی که غلطیدم ...

صائب تبریزی
 
۹۲۵۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۲۰

 

... که خواهد از گریبان سر برون آورد زنارم

به زور بردباریها به خود هموار می سازم

درشتی می کند چون آسیا هر کس که در کارم

به آب روی خود از گوهرم قانع درین دریا

رهین منت خود گو مکن ابرگهر بارم

از آن هر روز آب گوهر من بیش می گردد

که گردد آب از شرم تهیدستی خریدارم

کنم در نوبهاران صرف برگ و بار خود صایب

خزان را نیست رنگ از باددستیها زگلزارم

صائب تبریزی
 
۹۲۶۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۲۹

 

... ز مینا پنبه مهر از مخزن اسرار بردارم

شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم

نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم ...

... سخن چون خط مشکین می تند گرد دهان او

چسان من دل از آن لبهای شکر بار بردارم

زبی برگی شکر خوابی که من در چاشنی دارم ...

... کشیدن مشکل است از رشته جان دست یک نوبت

دل صد پاره از زلفش به چندین بار بردارم

نمی خواهد میانجی جنگهای زرگری ورنه ...

... گذارند آستین بر چشم خود سنگین دلان صایب

اگر من آستین از دیده خونبار بردارم

صائب تبریزی
 
 
۱
۴۶۱
۴۶۲
۴۶۳
۴۶۴
۴۶۵
۶۵۵