گنجور

 
صائب تبریزی

نخوردم نیش خاری تا وداع رنگ و بو کردم

ز شر ایمن شدم تا خیرباد آرزو کردم

برو ای خرقه تقوی هوایی گیر از دوشم

که من دوش و بر خود وقف مینا و سبو کردم

مبادا بخیه هشیاریم بر روی کار افتد

گریبان چاکی خمیازه را از می رفو کردم

نمی دانم چه خواهم کرد با دشنام تلخ او

برآمد خون ز چشمم تا به زهر چشم خو کردم

کجا افتادی ای دردانه مقصود از دستم

که من با سیل خون این خاکدان را ریگ شو کردم

چو سرمه پرده پرده بر سواد چشم او گشتم

چو شانه در سر زلفش تصرف موبمو کردم

چو مرجان سرخ رو از آبروی همت خویشم

نه چون گوهر به آب چشمه نیسان وضو کردم

درین گلشن نکردم در رعایت هیچ تقصیری

ز اشک تاک دایم آب در پای کدو کردم

سراسر حاصل جنت به یک جو برنمی گیرم

نگه را دانه خور از روی گندم گون او کردم

ز بخت سبز خود در زیر بار منتم صائب

چو طوطی از سخن تسخیر آن آیینه رو کردم