گنجور

 
صائب تبریزی

نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستم

به یک نظاره چشم از روی آتش چون شرر بستم

غرور دولت دیدار شرکت بر نمی دارد

کشیدم آهی از دل دیده آیینه بر بستم

عجب دارم که پای من به دامن آشنا گردد

که با ریگ روان یک روز احرام سفر بستم

گریبانگیر شد دامن زهر خاری که برچیدم

ز دیوار اندرون آمد به هر محنت که در بستم

همان تیر سبکسیر نظر سیخ کبابش شد

به هر صیدی که من از پرتو همت نظر بستم

چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش

که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم

نظر تا داشتم بر خود نمی دیدم دو عالم را

دو عالم چون دو عینک گشت تا از خود نظر بستم

خوشا ایام بی برگی و خواب عافیت صائب

که می لرزد دلم چون برگ تا بر خود ثمر بستم

 
 
 
فضولی

به دل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم

در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم

بلا دیدم که از چشمست بر دل خاک راهت را

بخوناب جگر گل کردم و این رهگذر بستم

شکاف سینه را گر دوختم پیش تو معذورم

[...]

صائب تبریزی

ز کویت رفتم و الماس طاقت بر جگر بستم

تو با اغیار خوش بنشین که من بار سفر بستم

همان بهتر که روگردان شوم از خیل مژگانش

به غیر از خون دل خوردن چه طرف از نیشتر بستم

به هر چوب قفس پیوند دیگر بود بالم را

[...]

بیدل دهلوی

حضور معنی‌ام‌ گم گشت تا دل بر صور بستم

مژه واکردم و بر عالم تحقیق در بستم

ز غفلت بایدم فرسنگها طی ‌کرد در منزل

که چون شمع‌ از ره پیچیده دستاری به سر بستم

به جیب ناله دارم حسرت دیدار طوماری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه