گنجور

 
صائب تبریزی

به پیغام زبانی از دهان یار خرسندم

به حرف و صوت از آن لبهای شکر بارخرسندم

کیم من تا خیال بوسه گرد خاطرم گردد

به شکر خنده ای زان مشرق گفتار خرسندم

به شکر خنده گر شیرین نمی سازی دهانم را

به حرف تلخ از آن لبهای شکر بار خرسندم

ز گل رنگین نمی سازی اگر جیب و کنارم را

زبی برگی به برگ سبز از آن گلزار خرسندم

تو در آیینه از نظاره خود کام دل بستان

که از دیدار، من با وعده دیدار خرسندم

ندارد حاصلی جز سنگ طفلان نخل بارآور

از آن چون سروزین بستان به برگ از بار خرسندم

نباشد دولتی بالاتر از امنیت خاطر

به خواب امن، من از دولت بیدار خرسندم

گرانی می کند ناز طبیبان بر دل زارم

به درد بی دوای خود در من بیمار خرسندم

ندارد دانه در دنبال چشم برق چون خرمن

چو موران من به رزق اندک از بسیار خرسندم

نگردد چون سیه عالم به چشمم از تهی مغزی

که من چون خامه با گفتار از کردار خرسندم

ز انصاف خریداران سنگین دل خبر دارم

به زندان صدف چون گوهر شهوار خرسندم

بزرگان می کنند از تلخرویی سرمه در کارم

اگر چه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم

نریزم چون صدف در پیش دریا آبروی خود

به اندک ریزشی از ابر گوهر بار خرسندم

به درد و داغ صلح از لاله رویان کرده ام صائب

به پیچ و تاب از گنج گهر چون مار خرسندم